#در_انتظار_چیست_پارت_131
«ما» ملتی بودیم که درون مدرسه و محیط آموزشی به عقده افتادیم؛ طوری که مدرسهای به اصطلاح دولتی خود مکانی برای بیروندادن این «ملت عقدهای» بود. معلمها به رکیکترین فحشها به بچهها توهین میکردند، آنان را تنبیهبدنی میکردند، خود در سرما در دفتر مدرسه از وسایل گرمایی بهره میبردند؛ اما بچهها را درون سرما بدون هیچ وسیلهای محبوس میکردند.
طوری که یک معلم به جای آموزش درستکاری و خوببودن، فحشدادن و کارهای دیگر را میآموخت. آنقدر زدند و فحش دادند که کودک به عقده افتاد، فردا مادر شد و بچهاش به عقده افتاد، فردا پدر شد و فرزندش به عقده افتاد و اینطور شد که برای لحظهای بوسیدن به سینماها پناه بردیم! برای لحظهای لذت به تجاوزها و تعارضها پناه بردیم. برای لحظهای شادبودن به مشـ ـروب و سیگار و مواد مخدر پناه بردیم و اینگونه شد که ما «مُردیم». دقیقا پشت سر مرد یغوری نشستند. مرد موهای بلندی داشت که وسطش تاس بود. چهارشانه و هیکلی بود، صورت عبوسی داشت که پشت ریشهای بلندش پنهان شده بود. نگار ریز خندید و در گوش ارسلان گفت:
- ببین چه گندهست!
ارسلان نیز بلند خندید و زیرگوشش گفت:
- من موندم مامانش چهطوری زاییدش!
نگار دوباره ریز خندید و لب گزید:
- بیادب!
فیلم تازه شروع شده بود و سالن در تاریکی فرو رفته بود. جز نوری که از پرده ساطع میشد، هیچ نوری منعکس نمیشد. ارسلان با لبهای باز و خندان به شانهی مرد زد، مرد با اخم غلیظی برگشت به طرفش و با صدای خشنش گفت:
- چی میخوای؟ ناسلامتی داریم فیلم میبینیم، بِهَ!
ارسلان به زحمت جلوی خندهاش را گرفت و با لحن لرزان از خندهاش گفت:
- خب... آقای محترم، شما اینقدر بزرگ تشریف دارین ما اصلا نمیتونیم پردهی سینما رو ببینیم.
تند نگاهش کرد و پرخاش کرد:
romangram.com | @romangram_com