#در_انتظار_چیست_پارت_130


- لبو خودتی!

ارسلان خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:

- باشه بابا بیا بریم.

بلیت گرفتند و بعد به بوفه‌ای که تنقلات می‌فروخت رجوع کردند. نگار همانند کودکان دستانش را به هم می‌مالاند و نیشش باز بود:

- ارسلان ارسلان؛ لواشکم بگیر...

ارسلان خنده‌ی بلندی کرد و گفت:

- باشه، چشم فرمانده!

دوباره کمی سرش را خاراند و گفت:

- از این پاستیل نوشابه‌ای‌ها هم می‌گیری؟

ارسلان عاقل اندرسفیهانه به او نگریست و سرش را تکان داد. بعد از خرید کلی خرت و پرت وارد سالن وسیع سینما شدند. سالن وسیع بود و از صندلی‌های زرشکی‌رنگ پر شده بود. پرده‌ی سینما خاکی رویش نشسته بود، صندلی‌ها خالی بودند و عده‌ی کمکی در ردیف جلو نشسته بودند.

نگار به ردیف جلو اشاره کرد تا به آن‌جا بروند. ردیف‌های آخر محل بوسیدن عشاق بی‌مکان بود! گاهی همیشه برای این کار به این‌جا می‌آمدند تا شاید از شر فامیل و پلیس و بقیه‌ی آدم‌هایی که به آنان خرده می‌گرفتند دور بمانند؛ بعضیشان واقعا عاشق بودند و بعضی دیگر تنها هــ ـوس‌آلوده و عقده‌ای.

«ما» ملتی بودیم که درون فقر به عقده افتادیم، درون ثروت به عقده افتادیم. با فیلم‌های سریالی تحریک شدیم، از روسری به سرنبودن همسایه‌مان تحریک شدیم و کم‌کم این تحریک‌شدن‌ها به خواهر‌ها و مادرهای خودمان رسید؛ جوری شد که با آنان نیز تحریک شدیم.

romangram.com | @romangram_com