#در_انتظار_چیست_پارت_129


ارسلان احساس کرد دارد آتش می‌گیرد، نگار احساس کرد دارد آب می‌شود. قلب‌هایشان بی‌امان در رفت و آمد بود. احساس شرم و لذت و آشنایی در هم آمیخته شده بود و آنان را به مرز جنون رسانده بود. ارسلان میان نفس‌های کشدارش آرام و یواش با صدای لرزان گفت:

- بریم تو...

نگار مردمک‌هایش می‌لرزید و گرمای عجیبی را حس می‌کرد. سری تکان داد و آب دهانش را قورت داد. به داخل رفتند، نگار بدون اینکه بگذارد ارسلان متوجه شود آرام با شستش جای دست را نوازش می‌کرد و ارسلان نیز همین‌کار را می‌کرد. لبخند محوی همزمان به لب‌هایشان هجوم آورد که با هم رو به یکدیگر کردند:

- چرا می‌خندی؟

ارسلان خنده‌ی بلندتری کرد و با لحن خندانش گفت:

- اول تو بگو.

نگار دوباره سرخ شد؛ سرخی هجوم خون زیر پوست صورتش همانند آینه‌ای تابان به قلب جلاگرفته‌ی ارسلان تابیده می‌شد. سرش را به زیر انداخت. ارسلان دوباره خنده‌ای کرد و گفت:

- خیلی خب حالا! این‌قدر خجالت نکش کوچولو. خب چه فیلمی بریم؟ این عاشقانه‌ست، این کمدی.

- بریم کمدی!

ارسلان خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:

- می‌ترسی دوباره شکل لبو شی؟

تیز نگاهش کرد و لب‌هایش را جمع کرد:

romangram.com | @romangram_com