#در_انتظار_چیست_پارت_128


- قول میدی؟

ارسلان خیلی خود را کنترل کرد تا حرفی نزد و دست دلش را رو نکند؛ برای همین سری تکان داد و سکوت کرد. لحظه‌ای بعد مقابل سینما از حرکت ایستادند. نگار به همراه ارسلان به آرامی از ماشین پیاده شدند و مقابلش سینما با سرهای بالاگرفته‌شده به بیلبورد‌ها چشم دوختند.

- چه فیلمی می‌خوای من رو ببری؟

ارسلان سرش را صاف کرد و به نگار چشم دوخت:

- هرچی تو بخوای فرمانده.

نگار تک‌خنده‌ای کرد و گفت:

- من فرمانده نیستم.

ارسلان ابرویی تاب داد و با لحن لطیفش گفت:

- اما فرمانده‌ی من هستی کوچولو.

نگار دستش را به روی دهانش گذاشت و جیغ بنفشی کشید و با لحن بهت‌زده و کشدارش گفت:

- نه! من کوچولو هم نیستم.

ارسلان خنده‌ای کرد و با دست به سوی سینما اشاره کرد. شانه به شانه‌ی یکدیگر به سوی داخل رفتند. نگار دستش را پایین آورد و کنار پایش گذاشت که برخورد کوچک دست ظریفش با دست مردانه‌ی ارسلان آنان را از حرکت نگاه داشت. صورت‌هایشان دیگر شاداب نبود و گرگرفتگی و سرخی زیر پوستشان ریشه دوانده بود. با نگاهی غریب که عمق احساسشان را به نمایش می‌گذاشت، چشم در هم دوختند.

romangram.com | @romangram_com