#در_انتظار_چیست_پارت_127
کمی فکر کرد و با لحن بامزهای گفت:
- خب اینطوری میفهمم خانمی قراره آینده چهقدر خرید کنه دیگه.
بعد از این حرفش بلند خندید و با چشمان خندانش به نگار خیره شد که با بهت به او نگاه میکرد.
- چه پررویی تو!
لحظهای ساکت شدند و به چشمهای یکدیگر نگاه کردند و بعد دوباره با هم به خنده افتادند و از جای برخاستند. به طرف ماشین ارسلان حرکت کردند. ارسلان خود شخصا در ماشین را برای نگار باز کرد. لبخند از لبهایشان بیرون نمیرفت و قلبشان احساس تازهای را حس میکرد؛ حس زیبای آشنایی!
ابتدا در ماشین به سکوت مشغول بودند. ارسلان نیمنگاهی به جاده و نیمنگاهی به رخ نگار میانداخت. از این همه نزدیکی به نگار، قلبش به تندی به سینهاش برمیخورد. خودش نیز حالش را نمیفهمید. خود نیز نمیدانست چرا اینگونه بیمحابا قلبش میکوبد و او را پریشان حال میکند. زندگی برایش در هدفش خلاصه شده بود؛ اما نگار همانند عددی بود که کل معادله را بر هم میریخت.
عشق یک راه بیبازگشت پیش رویش باز کرده بود؛ رابطهی پنهانی با نگار و از طرف دیگر خیانتی به نگار. البته خود نیز میدانست که «خــ ـیانـت» تنها راه برای هدفش است؛ اما نمیفهمید که به هر صورت نباید نگار را وارد این بازی کند. نگار یک دختر بود؛ دختری با احساسات لطیف و روح زخمخورده. دختری که تا به کنون طعم خوش عاشقی را نچشیده و حالا عاشق شده بود.
کمی که گذشت، نگار با صورتی در هم و مظلومشده لب به شکایت وا کرد و سرش را به پایین انداخت:
- از اینکه... به عیادتم نیومدی ازت دلخورم.
ارسلان حس کرد قلبش در حال آبشدن است. حس کرد ناخودآگاه از مظلومیت کلام نگار در دلش قند آب کردهاند و اشک ناخودآگاه به چشمهایش هجوم آورد. دلش میخواست میتوانست او را در آغوش بکشد و از صمیم قلب و احساس بفشارد و از او معذرت بخواهد؛ اما میدانست که این کار صحیح نیست.
- من... من... ازت معذرت میخوام نگار، واقعا ببخشید؛ اما امروز... کاری میکنم از این دلخوری دربیای.
معصومانه به او چشم دوخت و با همان لحن بغضزدهاش گفت:
romangram.com | @romangram_com