#در_انتظار_چیست_پارت_124


- آره بپرس.

ارسلان با تردید و کلام بریده به سخن آمد:

- اون روز، روزی که از اتاق عمل آوردنت بخش... تو هنوز بی‌هوش بودی. وقتی تلفنم زنگ خورد و رفتم بیرون... نریمان اومد سراغم و در موردت حرفای بدی زد. ازم خواست ازت فاصله بگیرم... گفت تو اون‌جوری که نشون میدی نیستی... آ! گفت... گفت... مواظب باشم سرکیسه‌م نکنی و از این جور حرفا...

اخم‌های نگار در هم شد و خود را به جلو متمایل کرد و با بهت گفت:

- چی! تو... تو حرفاش رو باور کردی؟!

ارسلان با کلافگی دستی در مو‌هایش کشید و گفت:

- خب نه... اما به شک افتادم... ما زیاد هم رو نمی‌شناسیم، باید بهم حق بدی که با حرفای اونی که این همه سال باهاتونه به شک بیفتم.

نگار عصبانی چشم‌هایش بست. کمی نفس‌های کشدار و بلند کشید و در ذهنش حرف‌ها و منطق را حلاجی کرد. دقیقه‌ای بعد آرام‌تر شده بود:

- حق داری؛ اما من این‌طور نیستم. می‌خوای بهت ثابت کنم که دروغ میگه؟

- چه‌طوری؟

کمی مکث کرد و با لحن پر از تردیدی گفت:

- مگه... مگه تو نمیگی من رو نمی‌شناسی؟ خب بیا هم رو بشناسیم تا بفهمی دروغ نمیگم. ما جفتمون روان‌شناسی می‌خونیم؛ فکر کنم اون‌قدر بتونی بفهمی که دروغ میگم یا نه، که تظاهر می‌کنم یا نه، هوم؟

romangram.com | @romangram_com