#در_انتظار_چیست_پارت_122


فردای آن روز نگار با صورتی افسرده و غم‌زده، در حالی که شب را تا صبح بیدار بود و می‌اندیشید، به دانشگاه رفت. دوستان اندکی داشت؛ اما همان‌ها نیز از دیدنش خوشحال بودند. بعد از کلی صحبت‌کردن و این‌ور و آن‌ورکردن در مورد غیبت‌های اخیرش، بالاخره توانست به کلاس بازگردد و به کسب علم بپردازد.

در بوفه نشسته بودند. نسرین و نرگس، هردو به خنده و صبحت مشغول بودند. او از داستان دیروزش با دوست‌پسرش می‌گفت و نسرین او را مسخره می‌کرد. نگار به لبخند کوچکی بسنده می‌کرد و لب فرو می‌بست.‌‌ همان لحظه صدای شخصی از پشت سر حواس نگار را پرت کرد:

- می‌تونیم حرف بزنیم؟

نگاهش به ارسلان کشیده شد. به نظرش جذاب‌تر از روزهای قبل بود. در دلش نوری روشن شده بود که او را خوشنود می‌ساخت. لبخند ناخودآگاه به لب‌هایش هجوم آورد. لبخند کجی نیز میهمان لب‌های ارسلان شد.

- آره، آ! راستی سلام.

- سلام. خیلی وقت بود ندیدمت.

نرگس و نسرین با شیطنت در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند و به نگار چشمک می‌زدند. نگار از جای برخاست؛ اما لحظه‌ای نیم‌خیز شد. حرف‌های دیروز زیب به یادش آمد. او نباید با ارسلان کاری می‌داشت؛ اما تردید وجودش را فرا گرفته بود.

- چی شد پس؟ نمیای؟

با تردید به او نگریست. با خود گفت بعد از این همه وقت عیبی ندارد که با او برود. سرش را چندباری تکان داد و با لبخند گفت:

- هیچی.

- پس بریم پشت اون میز تا راحت باشیم.

سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و راهی شدند. صندلی‌های پلاستکی زردرنگ و میزی کوچک را برای نشستن انتخاب کرده بودند. روبروی هم نشستند و به یکدیگر نگاه کردند. نگار از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت؛ گویی تاب نگاه‌های ارسلان را نداشت. نمی‌دانست چرا؛ اما از وقتی که او را ندیده احساس غم عجیبی می‌کرد. کم‌کم به این پی برد شاید به او علاقه‌مند شده باشد. ارسلان نیز همین‌طور بود. او با اینکه به نگار مشکوک بود؛ اما نمی‌توانست حقیقت قلبش را کتمان کند. آن دختر طوری در وجودش گل عشق را کاشته بود که فکرش لحظه‌ای نیز از سرش خارج نمی‌شد. ارسلان نفری یک لیوان پلاستیکی چای آورد و مقابل خودشان نهاد. لحنش کاملا ملایم و لطیف بود؛ گویی دوست داشت آرامشش را به نگار بفهماند:

romangram.com | @romangram_com