#در_انتظار_چیست_پارت_118
- من خواب بدی دیدم، خواب دیدم... خواب دیدم ارسلان به تیکه سنگ بزرگ بسته شده بود، جز پوست و استخون هیچی ازش نمونده بود. لاشخورا بالای سرش... بالای سرش... پرواز میکردن... همهش زیرلب یه چیزایی میگفت، حتی سرش رو بلند نکرد نگاهم کنه. از چشماش... از چشماش خون میبارید و جای اشک خون گریه میکرد... این... این یعنی چی؟
زیب خودش را سریع به او رساند و او را در آغوش کشید. نگار هر لحظه صدای گریههایش اوج میگرفت و با بغض کلمات را میگفت. زیب او را نوازش میکرد تا آرام شود؛ اما نگار نمیتوانست تصاویری را که در خواب دیده بود هضم کند. ذهنش بسیار پریشان و درگیر بود. بـ ـوسهای مهمان موهایش شد:
- نگار، همانطور که گفتم، نمیتوانم چیز زیادی به تو بگویم؛ اما آمدهام تا هشداری به تو دهم. تو باید از ارسلان دوری کنی. او سرنوشت سیاهی دارد؛ اما اگر تو با او باشی امکان اینکه نابود شود وجود دارد. او دارد کارهایی میکند. درست است که نامش فداکاریست؛ اما به شرطی که در کنار فداکاریاش کامجویی نکند. تو نباید با او باشی. او برای تو مانند سمی میماند که نابودت میکند.
نگار با استیصال به او خیره ماند. درماندگی و بغض در چهرهاش فریاد میکشید. از صورت معصومش اشک میبارید. لبهایش اشک میباریدند. گونههایش فریاد میکشیدند. دستهایش میلرزید. با بغض و کلام بریدهشده گفت:
- اما.... اما... من فکر کنم عاشقشم.
زیب چشمهایش را فرو بست و با لحن غمانگیزی گفت:
- باید از این عشق دوری کنی نگار.
چانهاش از بغض میلرزید. سکوت کرد؛ سکوتی تلخ و طاقتفرسا. سکوتی که آرزوهایش را تخریب میکرد. سکوتی که رویایش را به هم میریخت. او فکر میکرد، او میخواست، او دلش میلرزید. اینبار مطمئن بود که عشق حقیقی به سراغش آمده؛ اما او را منع کرده بودند. ذهنش درگیر رویایی بود که شاید او را به نابودی میکشاند؛ اما باید چه میکرد که گویی تصویر ارسلان، همانند تابلوی نقاشی باارزشی بر دیوار ذهنش کوبیده شده بود.
زیب از تخت برخاست و با لحن اطمینانبخشی گفت:
- ما تو را راهنمایی کردیم؛ چرا که در حقت جفای بسیاری شده. امیدوارم تصمیم درستی بگیری نگار.
بال گشود و به آسمان پیوست و نگار ماند و یک دنیا تنهایی که استعارهای از جهنم بود. با رفتن زیب، نگار کمی گریست و تصمیم گرفت به توصیهی او گوش کند. اشکهایش را پاک کرد و به آشپزخانه رفت. از اینکه قرار است برای نریمان شام بپزد کفری بود. همهاش با خود میگفت:« چرا باید این کار را بکنم؟ آن هم برای این عوضی! کاش بمیرد و راحت شویم. نفرتی بی حد و اندازه از او دارم، کاش قدرتی داشتم تا نابودش میکردم.» ناسزا میگفت و با خود غر میزد.
فراموش کرده بود که او دیگر انسان عادی نیست. فراموش کرده بود که خوببودن، تنها به کمک به دیگران نیست. گاهی خوببودن، یعنی درست فکرکردن. گاهی خوببودن به معنای ژرفاندیشیدن است. گاهی باید اندیشههای کهنه و مسخره را دور ریخت. گاهی باید به گذشته خندید و دستش انداخت. هرچند آن خنده، به تلخندی بیش شبیه نباشد؛ اما گاهی باید گذشته را به روی برگه کاغذی نوشت و بعد مچالهاش کرد. باید فهمید که گذشته به پایان خود، یعنی امروز رسیده و تو مسئول پایانش نیستی. پایانش با تو نبوده و گاهی دیگران پایانش را برایت رقم زنند. باید گاهی خود را همانند کودکی معصوم بنگریم تا بفهمیم که گناهکار اصلی ما نیستیم؛ اتفاقات است، بدیهای اطرافمان است. نفرت هیچ کمکی به «ما» نمیکند؛ چرا که نفرت تنها «ما» را به آتشی مبتلا میکند که خاکسترشدن عاقبتش است. آتشی که او را میسوزاند، نفرتش بود. آتشی که درونش شعلهور میگشت و نگار، فکر میکرد مثل گذشته برایش عادی بود. «گذشته» را بارها و بارها برای خودش تکرار میکرد. تکرار تلخی که جگرش را میسوزاند، قلبش را میفشرد و چشمهی اشک و خشمش را میجوشاند. همان دقیقه در توسط نریمان باز شد.
romangram.com | @romangram_com