#در_انتظار_چیست_پارت_117
مشکوک نگاهش کرد و دوباره به آشپزخانه بازگشت؛ اما صدای بلندش از آن فاصله به گوش نگار میرسید:
- یه خرده بیا به من کمک کن دختر، الآن نریمان میاد هنوز هیچی واسهش درست نکردم. این ظرفای کوفتی هم انگار هردقیقه زاییده میشن!
نگاه نگار به سوی مریم بود؛ اما سرش روبروی زیب. وقتی نگاهش را به زیب کشاند، صورت خندان او را دید و با تعجب گفت:
- به چی میخندی؟
- به مادرت. او واقعا چرا باید آنقدر زحمت بکشد وقتی شوهرش...
حرفش را خورد و صورتش جدی شد. نگار سرش را به پایین انداخت و با صدای آرامی گفت:
- بریم تو اتاق.
از جا برخاست و به اتاقش رفت. زیب شادیاش پژمرد، دانهای به پس سرش ضربه زد و با لحن معترضانهای گفت:
- دودقیقه حرف نزنی خواهی مرد؟
در چشم برهمزدنی به اتاق نگار آمد. نگار به روی تخت نشسته بود و در حال بازی با انگشتانش بود. سرش پایین بود، نگاهش به فرش وصله خورده بود. زیب گلویی صاف کرد و گفت:
- ببین نگار! من نمیتوانم همهچیز را به تو بگویم، اجازهاش را ندارم؛ اما باید به تو هشداری بدهم.
نگار سرش را بالا گرفت؛ چشمهایش دریایی بود و گونهاش خیس. با پشت دست اشکش را پس زد و با غمی که در کلامش جاری بود گفت:
romangram.com | @romangram_com