#در_انتظار_چیست_پارت_116
چندباری سرش را تکان داد و تمام این افکار را دور ریخت و گفت: «این تنها راه نجات است!»
آه جانسوز زیب در فضا پخش شد. دلش گرفته بود، پیغام نگار نیز بیشتر جگرش را میسوزاند. بال زد و بال زد، از خانه به در شد و به آسمان سیاه پیوست. آسمان را میشکافت و میدوخت. آنقدر با سرعت رفت که در کسری از ثانیه به نگار رسید.
و نگار که روی مبل نشسته و در حال جویدن لب پایینش بود. با اضطراب پایش را تکان میداد و به نقطهای خیره مانده بود. ذهنش به سوی خوابی که دیده بود پر میکشید. آنقدر نگران بود و دلشوره داشت که نمیدانست باید چه کند. خود نیز نمیدانست چرا ارسلان برایش مهم بود. خود نیز نمیدانست چرا دلش برای دیدنش و شنیدن صدایش پر میکشد. بارها میخواست به او زنگ بزند؛ اما نیرویی مانع از این ارتباط میشد. همان لحظه نگاهش لحظهای بیتفاوت از فرشتهای که جلویش بال میزند گذر کرد. مریم در آشپزخانه در حال شستوشوی ظرفها بود. نگار با تعجب نگاهش را دوباره به روبرویش دوخت. با چشمهای گشاد و دهانی باز تا آمد جیغ بکشد، فرشته به سویش خیز برداشت و دستش را بر دهانش نهاد. نگار همچنان با چشمهای گشادشده و ترسان، به چشمهای زیبا و کشیدهی زیب که حالتی فریبنده و فانتزی داشت مینگریست. با اینکه چیز غیرعادی ندیده بود؛ اما به یکباره دچار شوک شده بود. چند نفس عمیق کشید و با اطمینان سرش را تکان داد. زیب آرام دستش را برداشت:
- نگار! من فرشتهی مراقب ارسلان هستم.
صدای ارسلان و شینا هنوز در سر زیب منعکس میشد و تصویرشان گوشهای از ذهنش را پوشش میداد. نگار نگاهی به دو طرفش انداخت و با صدای آرام و پر از احتیاطی گفت:
- فرشتهی مراقب؟
- آری، دعایت به من منتقل شده؛ مثل اینکه دلشوره داری. باید با هم چند کلامی حرف بزنیم.
- آخه... آخه... چی میخوای بهم بگی؟ ارسلان چیزیش شده؟
همان لحظه مریم از آشپزخانه به بیرون آمد و دست به کمر به نگار خیره ماند:
- با کی داری حرف میزنی؟
نگار با شوک رویش را به سوی مریم گرفت و با دستپاچگی کلمات را پشت هم ردیف کرد:
- هیچی... هیچی مامان، داشتم بلندبلند فکر... میکردم.
romangram.com | @romangram_com