#در_دستان_سرنوشت_پارت_98


امیر: سلام. چی شده؟

فرهاد: سلام، چیزی نیست، معدش رو شستشو دادند ، می خواستند ببرندش تو بخش ولی مثل اینکه تا فردا جای خالی نیست.

امیر: خوب؟

فرهاد : هیچی بیا بریم ببینیمش بعد بریم تو حیاط من مفصل می گم.

امیر و فرهاد، رفتند سمت رویا، رویا هم خیلی سر حال نبود، بزور یه سلام و علیکی کرد و همراه فرهاد و امیر برای بار چندم رفتند بالا سر آنا، دکتر هم برای بار چندم بهشون توضیح داده بود، که خطر رفع شده، بیمار به هوشه ولی ممکنه به دلایل روحی روانی مایل به باز کردن چشماش و صحبت کردن نیست، و نباید تحت فشارش گذاشت، و بازهم توصیه کرد که فردا صبح برن با روانشناسی بخش صحبت کند.

امیر ایستاد بالای سر آنا: اروم دولا شد کنار گوش آنا: سلام می دونم به هوشی و دلت نمی خواد چشمات رو باز کنی، دکترت گفت خطر رفع شده، ما بیرون هستیم اگه خواستی بگو پرستار صدامون بزنه، نمی زارن اینجا بمونیم.راستی من سفر بودم تازه امشب رسیدم، از گوشه چشمای بسته آنا اشک سرازیر شد، امیر خواست چیزی بگه که رویا اشاره کرد برن بیرون صحبت کنند.

امیر آهسته در گوش فرهاد چیزی گفت: به دکتر راجع به بیماریش گفتین؟

فرهاد: آره از زند پرسیدم گفت که به سرپرست اورژانس گفته

امیر و فرهاد رفتند تو حیاط بیمارستان

امیر: فرهاد چی شده؟ چرا اینجوری کرده؟

فرهاد:امیر جان فعلا که علی الحساب محض اطلاع شما ، بنده به جرم ورود غیر قانونی و همراه با زور به حریم خصوصی فردا باید برم دادگاه .

امیر: چی می گی تو فرهاد؟ آنا چی شده؟ واسه چی چنین کاری کرده؟ اصلا مامان باباش کجان؟ ارس کدوم گوریه؟

فرهاد: والا امروز طرفها 11 ما تازه از دادگاه اومده بودیم، که زند گفت از آنا تماس داشته، اونم نه یکی کلی، بعد از اینکه رویا زنگ زد، فهمیدیم ظاهرن ریاحی 13 روزی هست که رفته دبی و آنا با مامانش و ارس اینجابودن،ولیکن ، ولیکن، یه بابایی که اسمشم درست یادم نیست تو مایه های مفتون، ملعون ، یکی از اینها که ظاهرن همسر اول آنا بوده و چند سالی هست که ایران نبوده، الان ایرانه و خلاصه حرف و حدیث و برو بیا، لپ کلام اومده زنش رو می خواد،البته زن شما رو جسارتا، مامان جونم گفته می خوای صبر کن طلاقش آماده اس ،اونوقت آنا بگه نه ، ارس بگه نه، ریاحی بگه نه ولی در نهایت هم ارس بع بع کنه هم ریاحی و آنا همچنان بگه نه، و غذا نخوره و جیغ و داد کنه و بقیه هم 1 روز حبسش کنن تو خونه بی اب و غذا و مش مرادم شده پاسبون، خلاصه ظاهرن امروز صبح ریاحی به خیال خودش آنا دیگه ادب شده زنگ بزنه به ملعون که برو خودت حرف بزن و اگه می خواد با مادر پدرش ببرنش سفر تا کارا قانونی انجام شه و آنا هم بفهمه و طرفم صبح بیاد خونه و اوشون هم بره تو اتاق و در و قفل کنه و زنگ بزنه به تو و رویا و هیچ کدوم جواب ندین، یارو هم تو خونه نشسته بوده تا ریاحی یه راهی پیش پاش بزاره،

امیر:فرهاد! داری قصه می گی؟

فرهاد: نه بابا، رویا که بهش زنگ زد، آنا اینها رو تعریف کرد، بعد هر چی رویا گفت، بزار بیایم دنبالت، آنا گفت باشه ولی 4 ساعت دیگه بیاین. هر چی رویا چرا و واسه چی کرد، آنا همینطور می گفت 4 ساعت دیگه بیا.ولی تا تماس قطع شد، رویا دلش شور افتاد، خلاصه ما رفتیم در خونه ولی مش مراد کوفتی به قول رویا، هرچی بهش گفتیم ما بریم آنا رو ببینیم، نگذاشت، آخرم ما یعنی من هلش دادم، رفتیم تو و رفتیم بالا و ملعون که رفته بود، ولی در اتاق قفل بود، خلاصه در و بزن و هل بده ،صدا بزن و هیچی به هیچی بعد بنده از پنجره اتاق کناری رفتم تو تراس اتاق آنا و دیدم کف اتاق افتاده و شیشه رو با گلدون شکستم و رفتم تو و بعدم که دیگه می بینی، البته ما هنوز تو اورژانش نرسیده بودیم که اسدی زنگ زد واسمون اعلام جرم کرد، تمام

امیر: فرهاد واقعا؟ یا توهم بود اینا؟

فرهاد: نه به جان تو. درضمن جناب ریاحی هم زنگ زد به رویا، کلی حرف مفت زد، البته وقتی هم فهمید آنا چیکار کرده، رویا رو متهم کرد که نقشه اون بوده،


romangram.com | @romangram_com