#در_دستان_سرنوشت_پارت_97
فرهاد: نه از خونه منظورم بود.
امیر: نمی خواد بیای. باآژانس می رم.
فرهاد: میام باهات.
امیر: نمی خواد بیای، برگشتنه بیا پیشوازم.
فرهاد: نه که هر بار سوغاتی ام میاری.
امیر: من اصلا 4 روز اونجام با کلی کار. تازه اینبار باید 1 روزم برم سر آتنا.
فرهاد: اکی، نخواستیم.
امیر از سفر کاری 4 روزه خودش ازآلمان برگشت ساعت حوالی 10 شب بود، قرار بود فرهاد بیاد دنبالش ولی هر چی صبر کرد از فرهاد خبری نشد، با آژانس رفت خونه، زینت خانم هم هنوز تو مرخصی بود، امیر وسائلش را گذاشت تا بره یه دوشی بگیره، نگاهش به موبایلش افتاد، فراموش کرده بود ببره، معمولا تو سفرهای خارجی از خط ماهواره ای استفاده می کرد، خواست قبل از دوش گرفتن یه زنگ به فرهاد بزنه واز خجالتش در بیاد ولی دید گوشی خاموش شده، گوشی را به شارژ زد و رفت حمام، تازه از حموم بیرون اومده بود، گوشی را روشن کرد، یه لحظه جا خورد حدود 30 تا میس کال از خطی داشت که دست آنا داده بود، همه مربوط به 11 ظهر. سریع شماره رو گرفت ولی دستگاه خاموش بود، نمی دونست چرا اینقدر دلش شور می زنه. بی توجه به بی وقتی زنگ زد به رویا،رویا خیلی دیر به گوشی جواب داد گرچه این فرهاد بود که شماره رویا رو جواب می داد.
فرهاد: الو امیر؟
امیر: فرهاد، گوشی زنددست تو چیکار می کنه،اونم این وقت شب؟ چرا نیومدی فرودگاه؟
فرهاد: ببخشید یادم بود ،ولی نمی تونستم.
امیر: فرهاداین باشه برا بعد، آنا 30 تا میس کال انداخته واسه من، شما ها خبری ندارین ازش؟
فرهاد: چرا امیر، الان پیش ماست.
امیر: چی شده، مشکلی پیش اومده؟
فرهاد: داشت پیش می اومد ولی الان اینجاست، ما بیمارستانیم.
امیر: واسه چی؟ کدوم بیمارستان.
فرهاد: امیر مفصله. ولی حالش خوبه، اگه بیای اینجا می گم بهت.
امیر آدرس و گرفت و راه افتاد. وارد اورژانس که شد، فرهاد و رویا رو دید که روی نیمکت نشستند، فرهاد به محض دیدن امیر بلند شد و رفت سمت امیر.
romangram.com | @romangram_com