#در_دستان_سرنوشت_پارت_96


امیر: به نوعی.

رویا:خوب کاری ندارین؟

امیر:چرا.

امیر:حالا دیگه فکر کنم بتونین بهم بگین اون قضیه ای که تو این مدت از گفتنش امتناع کردین چی بوده؟

رویا:نه. دیگه الان لزومی نداره از مسائل خصوصی آنا با خبر باشین.

امیر بی اندازه از رفتار رویا عصبانی بود. اینبار امیر بود که گوشی رو قطع کرد.

امیر می دونست تنها حربه ای که می تونه باهاش با ریاحی رو در رو بشه نرفتن به دادگاهه، به همین خاطر بدون اینکه پدرش رو در جریان بزاره، نگذاشت فرهاد قدمی برداره. می دونست که بالاخره بوقتش سرو کله ریاحی پیدا می شه.

20 روزی گذشت ولی از طرف ریاحی تماسی گرفته نشده بود،و هر بار پدر امیر راجع به قضیه دادگاه سئوال کرده بود امیر قضیه رو به سمت دیگه ای برده بود.

فرهاد: امیر ، بزار این قضیه تموم بشه،کشش نده.

امیر: فرهاد ، چی می گی؟

فرهاد: می گم بزار، قضیه ریاحی تموم شه. واسه چی نمی زاری برم دنبال کارا. امیر ، تو دنبال چی هستی؟

اگه آنا زنی بود که می شد باهاش زندگی کرد، می گفتم گلوت گیر کرده،ولی حالا نمی فهمم این چه تریپیه؟داری لجبازی می کنی؟ نمی فهمم چته، تو این قضیه دنبال چی داری می گردی؟ اصلا خودت می فهمی؟

امیر: فرهاد، خودمم نمی دونم. راستش اون ارس زیادی بچه اس واسه اینکه من بخوام بخاطر اون این در و اون در بزنم.ولی یه حسی هست که نمیزاره بیخیال باشم. می خوام بیخیال باشم ولی نمی تونم. نمی دونم چرا؟نمی گم احساس مسئولیته ولی چون حس می کنم آنا کمک می خواد، دلم می خواد کمکش کنم. شاید به چشم خواهری، انگار آتنا کمک می خواد.

فرهاد: آخه بابا اون بیچاره که اصلا از تو کمک نخواسته.

امیر: می خواد، ولی جرات بریدن از خونواده اش رو نداره.

فرهاد: باشه بابا بشردوست، حالا کی راه می افتی؟

امیر: امشب ساعت 10، گفتم که بهت.


romangram.com | @romangram_com