#در_دستان_سرنوشت_پارت_93
فرهاد: واسه چی؟
امیر: بده، زنگ بزنم آنا.
فرهاد: خوب با گوشی خودت زنگ بزن.
امیر:دادم به آنا
فرهاد: پس جنازش رو ارس میاره واست.
امیر: فرهاد خواهش می کنم، امروز خیلی بامن شوخی نکن.
فرهاد: باشه بابا، بیا اینم گوشی.
امیر سریع شماره ریاحی رو گرفت.
ریاحی: بله
امیر: سلام جناب ریاحی، امیر هستم، می خواستم با آنا حرف بزنم
ریاحی: امیر جان شما که تازه آنا رو دیدی
امیر: بله ولی گفتم خدمت آقا زاده، روزی یه بار می خوام با آنا حرف بزنم.
ریاحی که کلافگی تو صداش بود، سعی کرد خیلی آروم باشه.
ریاحی: امیر جان رو این خط هستی! ؟من می رم بالا از اتاق آنا خودم بهتون زنگ می زنم.
امیر: مسئله ای نیست پشت خط می مونم.
ریاحی: نه پسرم از اتاق آنا بهتون زنگ می زنم.
***
امیر: الو
romangram.com | @romangram_com