#در_دستان_سرنوشت_پارت_90
آنا: آره من دیونم. ولی تو داری واسه لج با ارس بقیه زندگی من رو نابود می کنی. چقدر می تونی منو نگه داری. آخرش که چی؟ بعد فکر می کنی خونوادم منو قبول می کنن؟ ارس منو راه می ده؟ من سقف و سر پناهی دارم؟من جز کارتی که بابام ماه به ماه واسم شارژ می کنه، هیچی ندارم. اگه یه روز تصمیم بگیره این کار رو نکنه من باید برم گدایی، نه کسی رو دارم و نه پولی.
آنا احساس سرگیجه می کرد.
امیر فکر اینجا رو نکرده بود، اینکه خود آنا نخواد باهاش بیاد، قرار نبود که اونرو کشون کشون ببره، اوضاع بد بود بدتر شده بود، بدتراز همه اینکه هم ارس و هم آنا از چیزی حرف می زدند که امیر خبر نداشت چیه ، و اینکه فکر اینکه آنا حرفی زده به امیر واسه آنا دردسرساز بود.
امیر: اگه نخوای با من بیای به زور نمی برمت. ولی باید بدونم اون چیه که من نباید بدونم؟ چون الان دقیقا ارس فکر می کنه که من می دونم شایدم واسه همین همه خونوادت بهم ریختند.
آنا: مهم نیست. فقط برین خواهش می کنم ، من به ارس می گم که قضیه سر تلافی کارای خودشه؟
امیر: باور می کنه؟
آنا : وقتی همینطوره، خوب باور می کنه.
امیر: مطمئنی مشکلی پیش نمی آد؟
آنا: پیش می اد، ولی نه بیشتر از مشکلی که با اومدنم پیش شما بعدها واسم پیش می اد.
امیر حالا دیگه مطمئن بود که اومدنش اشتباه بوده، سریع گوشیش رو در آورد، گذاشت رو سایلنت و داد دست آنا.
آنا: نه، نمی خوام.
امیر. اینبار حتما باید پیشت باشه، برسم خونه یه شماره واست اس ام اس می کنم. هر وقت کار داشتی بهم زنگ بزن، اگه هم من در دسترس نبودم به فرهاد یا حتی رویا، اسمش با زند سیو شده.
آنا: نه. ارس می فهمه.
امیر: نه نمی فهمه. بزار دم دست ، یه جایی مثل کیفت بالا سر تخت تا شک نکنه. قایمش نکن.
آنا دیگه حرفی نزد. یه تیکه از آستر کیف رو شکافت و گوشی را هل داد تو و کیف رو انداخت رو میز کنار تخت.
امیرم حرفی برا یگفتن نداشت، در و باز کردو رفت. آنا دیگه نای نشستن نداشت، از فکر عکس العمل ارس لرزه گرفته بود دراز کشید، و چشمهاش رو بست می دونست به محض رفتن امیر ، ارس میاد.
همه توی سالن نشسته بودند که امیر به تنهایی اومد پایین.
romangram.com | @romangram_com