#در_دستان_سرنوشت_پارت_9
_نه رویا من نمی یام اونجا. تازه این وقت خودتم باید کلی با این نگهبان کل کل کنی تا بتونی بری. من کجا بیام. من میرم خونه.ممنون.خیلی اذیت شدی.
بعدم رو کرد به فرهاد:
_لطفا من رو ببرین منزل پدرم ، تو نسترن.
فرهاد بی خبر ازهمه جا رو یا رو مخاطب قرار داد:
_خوب ظاهرن خانم ریاحی تنها هستند چرا شما نمیرین اونجا.
_راستش آقای ریاحی قدغن کردند رفتن من و قوم و خویشام رو به اون خونه رو، منم دوست ندارم اونجا نماز بخونم.
_آهان.
_رویا ،بس کن.بابا از کجا می فهمه تو اومدی، من به مش مراد می گم چیزی نگه، تو روخدا امشب بیا .
_نه، بار قبل رویادت رفته.
آنا دیگه حرفی نزد. موقع پیاده شدن رویا بازم اصرار کرد که آنا باهاش بره، ولی آنا می دونست که خیلی این کار دردسر داره اونم وقتی مدیر پانسیون نیست و فقط نگهبانی و سرپرست هستند، به همین خاطر تشکر کرد و خداحافظی.رویا سر برد کنار گوش آنا:
_عزیزم هرچی گفت جوابش رونده، رسیدی خونه بهم زنگ بزن خیالم راحت بشه.
_باشه.ممنون
در ادامه راه کسی سعی خاصی در شکستن سکوت نکرد، ولی انا متوجه شده که مسیری که میرن به سمت خونه نیست، واسه همین روبه فرهاد کرد.
_من می رم نسترن.
_بله فرمودین ولی ظاهرن تنها هستین ، بهتره امشب برین خونه امیر تا فردا ، فردا باید بریم دنبال این آقا ببینیم مرخص شده یا نه ، ببینیم حرف حسابش چیه.
آنا انگار تازه یاد دردسری افتاد که توش افتاده ، با یاد آوری رفتار مردک عوضی ، نگاش تو تاریکی افتاد به مچ دستش انگار تازه یاد درد مچ دستش افتاده بود، بی صدا دونه دونه اشکهاش از چمشاش می ریخت، ازصدای فین فین آنا فرهادی متوجه گریه کردنش شد و به امیر اشاره کرده که دستمال بده عقب، امیر هنوزم کلافه و عصبی از اتفاقات این دو ساعت ساکت بود برگشت سمت عقب تو سایه روشن میدید که آنا داره گریه می کنه، اصلا نمی فهمید واسه چه باید پدرش یه همچین دردسری واسش درست می کرد. دستمال را به سمت آنا گرفت، آنا سعی داشت جلوی اشکاش را بگیره، که تلفنش زنگ خورد.
_سلام.
_بله بابا.
romangram.com | @romangram_com