#در_دستان_سرنوشت_پارت_8


_فرهاد وایسا بیان ببینم چی کار می کنن. اگه ماشین ندارن برسونیمشون یا آژانس بگیریم.دیگه دلم نمی خواد یه دسته گل دیگه به آب بده نصفه شبی زابرامون کنه.

جلوی کلانتری نشسته بودند تو ماشین منتظر تا اینکه بالاخره دخترا اومدند بیرون.

امیر تا حالا آناهید را ندیده بود ولی حدس زدنش خیلی سخت نبود، رویا چادرش را درست سر کرده بود، ولی دختر کناریش پیدا بود که بار اولشه،درحالیکه رویا زیر بغلش را گرفته بود و داشت کمکش می کردکه راه بره. رویا چادر ها روتا زد گذاشت تو کیفش، پسرا زل زده بودن به اونها، رویا دختر نسبتا بلند با سر و قیافه ساده و مرتب و مقنعه بود، ولی آنا خیلی متفاوت به چشم می اومد، یه مانتوی سبز صدری بافت چسبون تا زیر باسن پوشیده بود با شلوار گرم مشکی چسبون، که باهیکل نسبتا توپری که داشت خیلی توچشم می اومد، یه شال مشکی هم به سرش بود که تقریبا نمایشی بود چون تمام موهاش آشفته تا نزدیک کمرش از زیرش بیرون بود.رویا کمک کرد تا آنا روی بلوک جلوینگهبانی بشینه و سریع یه بطری آب از کیفش در آورد گرفت سمت آنا. ظاهرن آنا نمی تونست خودش بخوره، رویا کمکش کرد. تو همین فاصله یه ماشین آژانس هم رسید. فرهاد به درخوسات امیر پیاده شد و رفت سمت دخترا. راننده آژانس پیاده شده بود تا در را باز کنه رویا هم داشت کمک میکرد تا آنا از جاش بلند شه که فرهاد رسید جلوی دخترا.

_ما می رسونیمتون.

و بی هیچ توضیح دیگه ای رفت سمت راننده آژانس تا کنسلی را باهاش حساب کنه.

آنا حتی سرش را بلند نکرد که به فرهاد نگاهی بندازه، ولی به رویا روکرد.

_رویا من می خوام با آژانس برم.

به جای رویا فرهاد جواب داد.

_تشریف بیارین ما می رسونیمتون وبعد با خنده گفت امیر می ترسه یه بلایی هم سر این بیچاره بیارین.

آنا سرش را اوردبالا و به فرهاد نگاه کرد. فرهاد از کل صورت آنا فقط به چشمای اشکیش نگاه کرد و برگشت سمت ماشین.رویا هم که کلا عادت نداشت کاری روبی جواب بزاره برگشت به فرهاد.

_شما نگران خودتون باشین،ما وضعمون خوبه سر هر کی رولازمباشه می شکنیم، آقای ریاحی پولش را میده.

امیر با اینکه همه چیز را شنیده بود عکس العملی نشون نداد ولی فرهاد زد زیر خنده:

_همکار عزیز شما اگه بخواین همش از این کارا بکنین که خودتونم لازم الوکیل می شین .البته بنده خودم در خدمتون هستم با کمال میل.

رویا انگار نه انگار که چیزی شنیده، کمک کرد آنا روی صندلی بشینه،و فرهاد بدن اینکه بدونه کجا باید بره راه افتاد،

_خوب من کجا باید خانمها را برسونم؟

رویا آدرس پانسیون را داد.

_ممنون می شم اگه ما را تا پارک وی ببرین.


romangram.com | @romangram_com