#در_دستان_سرنوشت_پارت_7

_خواهش می کنم بفرمایین.

_ظاهرن خانم ریاحی از بیرون شهر تشریف می اوردن که ماشین پنچر می شه و برای پنچر گیری مجبور می شن اقدام کنن.و خوب یه آقای جوان هم برای کمک می زنه کنار جاده تا بیاد کمک ایشون از اینجا دیگه دو تا داستان هست، خانم ریاحی مدعی هستند که آقا قصد ازار و اذیت داشته و ایشون هم با آچار می زنن سر اون شخص را می شکنن و خوب اون آقا هم ادعا می کنند که وقتی به سمت خانم می رن برای کمک خانم می ترسن و بی دلیل با اچار می زنن و ایشون را مصدوم می کنن.

فرهاد واقعا خندش گرفته بود از این ماجرا ، تا الان فکر می کرد مشکل بد حجابی بود یا حتی مهمونی و .... و امیر هم مونده بود چی بگه ، پدرش توضیحی نداده بود که چرا آنا اینجا هست و خودشم فکر می کرد قضیه شکل دیگه ای داشته باشه. ولی رویا امون نداد خیلی کسی فکر کنه رو کرد به جناب سروان:

_آخه جناب سروان کی باورش می شه که این اقا فقط قصد کمک داشته و این اتفاق افتاده باشه،تازه جای انگشتای مردک دورمچ آنا مونده.

_خانم برای چندمین بار، شاهدی نیست ،من قاضی نیستم تودادگاه معلوم میشه. حالا هم لطفا تشریف بیارین مراحل قانونی انجام بگیره.

بعد از انجام کارها رویا رفت سمت امیر.

_ خیلی ممنون که اومدین،گرچه دیر ولی ممنون. و همراه با چادری که دستش بود رفت برای اوردن آناهید.

فرهاد رو کرده به امیر.

_خوب بریم دیگه.

_باشه بریم.

_امیر می گم ماشین دارن؟

_نمی دونم. احتمالا خانم جغجغه داره.

فرهاد خندید.

_اگه بفهمه سرت و میزاره رو سینت.

_آره . حتما. بیچاره شوهرش.

_ اِ، مگه متاهله؟

_چه میدونم بابا.

تو ماشین قبل از اینکه فرهاد را بیفته امیر نظرش عوض شد.

romangram.com | @romangram_com