#در_دستان_سرنوشت_پارت_10
_نه. اومدم بیرون.
_آقای ... اسمشون یادم نیست. اومدن کلانتری.
_باشه گوشی.
آنا گوشی را گرفت سمت امیر تا صحبت کنه
_سلام جناب ریاحی
_خواهش می کنم.
_فعلا که میریم خونه من. چون دوستشون نمی تونستن شب برن منزل شما.
_بله فردا صبح.
_نه خودم متاسفانه فرصت ندارم.ولی وکیلم هستند. شما نگران نباشین.
_اگه خودتون می تونستین تشریف بیارین که خوب بود،
_نه نگران نباشین ، سعی می کنیم رضایت بگیریم،
_نه به وکیلم می گم شما رو در جریان بزارن. نگران نباشین اگه بتونیم رضایت بگیریم که حله، دیگه ایشونهم لازم نیست برن دادگاه.
_خواهش می کنم.
__خداحافظ.
وگوشی رو گرفت سمت انا.
_بابا من..
_نه بابا، باور کن نه.
romangram.com | @romangram_com