#در_دستان_سرنوشت_پارت_11

_خوب باید می رفتم بهش سر می زدم. بابا می دونی که مریضه،بابا... بابا؟

ولی تماس قطع شده بود.آنا گوشی را انداخت توکیف.و با صدایی که به زور در می اومد رو به فرهاد کرد.

-من رو ببرین خونه بابام.

_خانم امشب برین خونه امیر بعد...

_نــــــــــــــــــــــه ،نمی خوام.میرم خونه بابام.

امیر که دیگه کم کم داشت عصبانی می شد برگشت عقب:

_منم خیلی تمایلی ندارم آدمی مثل تو روتو خونم راه بدهم، ولی ظاهرن مجبورم

_هیچ اجباری نیست، همین جا نگهدارین من پیاده می شم.

_یه نگاه به ساعت و سر و وضعت بندازی می بینی که الانوقت پیاده شدن نیست!

_نمی خوام.

_خواستن یا نخواستن شما خیلی هم مهم نیست.

آنا دیگه نمی دونست چی میتونه بگه، حتی دلش نمی خواست دیگه صدای این دونفر را بشنوه، باورش نمی شد که باید بره خونه شوهرکذایی جدیدش، خیلی امیدوار بود که تا آخر ماجرا مجبورنشه ریختش را ببینه. ولی این ماجرای لعنتی و نبودن پدرش باعث شده بود که این جریانات پیش بیاد. صدای زنگ تلفن باعث شد به خودش بیاد یه نگاهی به صفحه انداخت، رویا بود، حتی حوصله رویا رو هم نداشت، دلش می خواست هر چه زودتر این ماجرا تموم بشه. هر چی ریجکت می کردرویا ول کن نبود، امیر کلافه برگشت عقب:

_میشه جوابشون رو بدی یا سایلنت کنی این گوشی رو؟

آنا مجبور شد جواب رویا رو بده.

_سلام.

_مرسی.

_نه هنوز.

_خودم زنگ می زنم.

romangram.com | @romangram_com