#در_دستان_سرنوشت_پارت_12
_نه مشکلی نیست، خودم بهت زنگ می زنم.
_گفتم که چیزی نیست. تو رو خدا بس کن. زنگ می زنم بهت.
و گوشی را قطع کرد ، امیر و فرهاد یه نگاهی بهم انداختند، ولی حرفی رد و بدل نشد.
به محض رسیدن امیر پیاده شد و در سمت آنا را باز کرد، با فرهاد هم خداحافظی مختصری کرد به سمت در رفت ، آناهید هم بی میل و بزور پشت سر امیر راهی شد، حتی به خودش زحمت نداد از فرهاد خداحافظی کنه، امیر هنوز به ورودی نرسیده که اس ام اس فرهاد اومد،: برادر خودت را کنترل کن ، یاد نره که خانم ایدز داره ها، J
امیر دوست داشت حرف جانانه ای خرج فرهاد کنه که دیگه از این مزه ها نریزه، ولی وقت مناسبی نبود
. در سالن را باز کرد و رفت تو،آنا هم پشت سرش داشت راه می رفت امیر چند قدمی نرفته بود که یدفعه برگشت سمت آنا، آنا با وحشت یه قدم برگشت عقب، امیر تقریبا داشت داد می زد:
_واسه چی با کفش اومدی تو؟ اینجا ما نجس و پاکی سرمون می شه.
_حواسم نبود، خونه خودمون...
_بله می دونم خونه خودتون خیلی کارا می کنین ولی اینجا خونه منه،در بیار کفشهاتو
آنا برگشت عقب،تا کفشهاش رو دربیاره، امیر هم رفت توی اتاق انتهای سالن و در رو کوبید بهم.
زینت خانم از سر و صدای در و امیر متوجه برگشتن امیر شد،اومدتو حال که انا رو دید که با حال زار و نزار دم در ایستاده.
_سلام خانم،من زینت هستم.خوش اومدین.بفرمایین.
آنا چند قدیمی اومد اومد جلو، حرفی نمی تونست بزنه ولی زینت ول کن نبود،
_معرفی نمی کنین خودتون رو؟
آنا با من من نمی دونست چی بگه که امیر از در اومد بیرون.
_زینت خانم کاری به اینکارا نداشته باش. یه جفت دمپایی بده خانم ، بعدم راهنماییشون کن برن حموم،
آنا با تعجب داشت به امیر نگاه می کرد که امیر اومد جلو و یه تی شرت مردونه با یه شلوار ورزشی گرفت سمت آنا، بیا اینا رو بپوش، معلوم نیست این لباسات کجاها مالیده.
romangram.com | @romangram_com