#در_دستان_سرنوشت_پارت_13
_من نمی خوام برم حموم.
_ولی من می خوام.بفرمایین.
زینت ، راهنمایشون کن.
آنا مستاصل از این وضعیت نمیدونست چی بگه، پشت سر زینت راه افتاد، امیر زینت را صدا زد.
_زینت خانم، ایشون ناراحتی پوستی دارن به هیچ وجه دستت باهاشون تماس پیدا نکنه، و گرنه دیگه اینجا نمی تونی کار کنی.
آنا شوک شده بود، دوباره اشکاش سرازیر شدن. حمامشون تموم شد با دستکش لباساشون رو بشورفردا لازم می شه.توماشین ننداز.در ضمن پرس و جو هم ممنوع . متوجه شدی؟
_بله آقا.
زینت با وحشت، آنا را به سمت حمام که توی راهرو بالا بود برد.
آنا تو حمام بودکه دوباره تلفنش بی وقفه زنگ می زد، امیر دیگه کلافه شده بود. رفت تا گوشی را خاموش کنه که دیدتماس از طرف رویا هست. نخواست که با جواب ندادن دوباره این دختره دنیا رو بریزه بهم. تماس رو جواب داد.
_آنا بخدا می کشمت.نمی گی من دلواپس می شم ؟ نمی تونی یه جواب به این وامونده بدی. دلم هزار راه رفت .گفتم نکنه یه بلایی سرت بیارن.
امیر دیگه اجازه نداد رویا به حرفهاش ادامه بده.
_نگران نباشین سرکار خانم. اونکه باید نگران باشه منم نه شما.
_گوشی انا دست شما چیکا رمی کنه.
_دست من نیست دست خودشونه منتهی الان رفتن حمام. شمام که ماشاالله ول کن نیستی.
_شما الان کجایین؟
_خونه خودم.
_اونوقت آنا کجاست؟
_تو حمام خونه من.
romangram.com | @romangram_com