#در_دستان_سرنوشت_پارت_88
فرهاد: شما چنین کاری نمی کنین، همین الان هم بابت گستاخی دفعه قبل شکایت به جریان نیفتاده داری، پات رو کج بزاری به جریان می ندازمش.
ریاحی: امیر جان، این قول و قرار من و پدرت نبوده، تو به چه حسابی چینن خواسته ای داری؟
امیر: به حساب ، عقدنامه و شناسنامه ای که تو جیبم هست، و باش رفتم حکم گرفتم، اگه نزارین آنا رو ببرم، می دونین که قانون با منه.
ریاحی: من باید زنگ بزنم اسدی بیاد.
امیر: بله حتما ولی تا اسدی بیاد من مایلم آناهید رو ببینم.
مینو: گفتم که آناهید سفره.
فرهاد:سفر قندهارم باشن بهتره تا نیم ساعت دیگه برگردند، ما خیلی وقت نداریم برای انتظار کشیدن.
ارس سراسیمه رفت سمت پله ها،امیر چند لحظه مردد بود ،ولی حس کرد ارس میره سراغ اتاق آنا. پشت سر ارس رفت طبقه بالا
آنا داشت فیلم نگاه می کرد، و با گوشی که تو گوشش بود، متوجه صداهایی که از پایین می اومد نبود، با صدای در که ارس باشدت باز کرده بود، با وحشت برگشت سمت در،
آنا:چته
ولی ارس جوابی نداد، موهای آنا رو تو دست گرفت،آنا نا خودآگاه همراه با جیغ زدن از رو تخت بلند شد تا موهاش کمتر کشیده بشه ، لپ تاپش افتاد پایین، ارس دادمی زد.
ارس: کار خودت رو کردی؟ می کشمت، هم تو رو هم رویا رو.
همزمان امیر م وارد اتاق شد، ارس هنوز موهای انا رو تو مشت داشت با ورود امیر، آنا رو ولی کردو رفت سمت امیر، و یقه امیر رو گرفت
ارس: به چه حقی اومدی بالا؟
امیر محکم ارس رو پس زد ، و بادست چسبوندش سینه دیوار، تو یه لحظه بقیه هم اومدند تو،
فرهاد: امیر ولش کن.
امیر: کاریش ندارم، خودش شروع کرد.
romangram.com | @romangram_com