#در_دستان_سرنوشت_پارت_82


فرهاد: مگه رویا نگفته هیچکس با خبر نیست؟

امیر: چرا، نمی دونم. کلا هیچی نمی دونم

فرهاد: امیر ! می گم، لااقل تو این 30 ،40 روز مونده کاش می شد آنا رو بیاری از اونجا بیرون،

امیر: واسه چی باید یه همچین کاری بکنم؟

فرهاد: مگه نمی گی دلت واسش می سوزه؟

امیر: دلم می سوزه، ولی می دونی که شدنی نیست.

فرهاد: امیر می دونی این رویا دوست بچگی آناست، اگه آنا هم مرام و منش خونواده اش رو داشت رویا باهاش دوستی نمی کرد،این رویا خانم کارش خیلی درسته ها.

امیر: هر حرفی ما بزنیم می رسیم به رویا خانوم.

فرهاد: جدی می گم.

امیر: حالا فرهاد خان، با این رویا خانم غیر حساب کاری و اون عملیاتهای امداد و نجات و منزل یابی و اسباب کشی، پیشرفت های دیگه ای هم داشتی؟

فرهاد: نه بابا، امیر می دونی که من طبل تو خالی ام،

امیر: آره. ولی حالا خداییش ، یهویی ندیده و نشناخته این دختر رو آوری اینجا، که چی؟

فرهاد: امیر کارمند خوبیه باور کن. کلی پرونده دم دستی هام رو انجام داده. می دونی خیلی از اینکه همون اول کار بهم رسوند که اوضاع مالیشون خوب نیست و می خواد کار کنه که بتونه واسه خودش یه جا رو کرایه کنه و مادر پدرش کجان، خوشم اومد.سریع می خواست به من سیگنال بده که تصمیم نداره من و تور کنه، و مثل اکثر دخترهایی که می شناسم هر چی هستند و نیستند رو ضربدر 10 نکردکلاس بیخود بزاره، خیلی راحت گفت که کیه و چیه. بعدم می بینی که چه جوریه، من غلط زیادی کنم فتیله پیچم می کنه

امیر: بله صابونش به تن منم خورده. ولی قیافه اش به روستایی ها نمی خوره

فرهاد:دخترم تو شهر بزرگ شده آخه،اونم تو خونه ریاحی، درسته چشماش سبز لجنی نیست مثل خانوم شما ولی عوضش هم چشم ابرو ش زیبا و مشکیه هم هیکلش متناسب و قد بلند، مثل خانم بعضیا لازم نیست رژیم بگیرن.

امیر: فرهاد من یه موقع ها باورم نمی شه یه وکیل 30 ساله ایی، دیونه ای به خدا.

فرهاد: بابا من که گفتم آنا خانوم شما زیبا ترن، چرا شاکی می شه.


romangram.com | @romangram_com