#در_دستان_سرنوشت_پارت_80


فرهاد:خوب چه خبرا؟

امیر:هیچی راستش پریشب خونه جواهری مهمون بودیم. بابا فرزاد جواهری. میشناسیش که؟

فرهاد:آره. خوب.

امیر:یه مسائلی شد که می خواستم یه کمکی ازت بگیرم.

فرهاد:چی؟

امیر:می گم حالا

امیر داستان اونشب رو واسه امیر تعریف کرد، قضیه کتک زدن ارس که امیر احتمال می داد بابت قضیه تلفن بود و موضوع

اس ام اس های آنا و رویا.

فرهاد:خوب حالا می خوای از رویا بپرسی؟

امیر:آره. ولی نمی دونم چیزی بروز می ده یا نه.از طرفی قضیه اذیت ارس رو بفهمه می ترسم یه عکس العملی نشون بده اوضاع رو واسه آنا سخت تر کنه.

فرهاد:حالا بزار زنگ بزنم بیاد ببینیم چی میشه. یکم جوشی هست ولی اگه مطمئن باشه به ضرر آنا هست خودش را کنترل میکنه

امیر:باشه. بگو بیاد ببینیم چی میشه.

رویا دو دقیقه ای بود که داشت به حرفهای امیر و فرهاد فکر می کرد. یکم راه رفت ، دوباره نشست.

رویا: آخه اون مسئله،خوب من نمی دونم راستش، چون پدر شماو در نهایت شما ذی نفع این قضیه میشین من نمی تونم به شما بگم چه قضیه ای هست که ارس قاطی کرده.

امیر: من به شما قول می دم که از این مسئله سو استفاده نکنم.

رویا: قول شما کافی نیست. پای 2 میلیارد وسطه. ممکنه شما وسوسه شین به پدرتون سود برسونین. در واقع به خودتون در نهایت.

فرهاد: خانم زند. ما الان می خوایم کمک کنیم. یعنی امیر.


romangram.com | @romangram_com