#در_دستان_سرنوشت_پارت_79
ارس: حالا کجاست؟
آنا: نمی دونم . رفته حتما.
ارس: غلط اضافه که نکردی؟
آنا: ارس مودب باش.
ارس: گوشیی چیزی بهت که نداده باز. هان؟
آنا: ارس بسه.
ارس: بخدا بفهمم بهش حرفی زدی ،اینبار کاری می کنم به جا 20 روز یکسال نتونی راه بری.
آنا اشکش سرازیر بود.
آنا: بسه ارس.
ارس: آنا بفهمم از چرندیاتی که رویا بهت گفته حرفی پیش سروستانی رسیده، کافیه به مامان بگم، باور کن کاری می کنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.حالام راه بیفت.
امیر همینطور توی تراس مونده بود، صدای آخ گفتن آنا رو مشینید که ارس بی ملاحظه داشت توی راهرو می کشوندش.
تا اخر شب امیر سمت آنا نرفته بود ، و ترجیح داده بود کاری نکنه که ارس واکنش نشون بده.
فرهاد در زد ولی امیر متوجه نشد. فرهاد وارد اتاق شد، دید امیر زل زده با به قاب روز میز، قاب عکس پرگل و کلا تو هپروته، رفت جلو دست گذاشت سر شونه امیر. امیر به خودش اومد
امیر: سلام. کی اومدی؟
فرهاد:تازه اومدم. در زدم متوجه نشدی.
امیر:آره . ببخشید حواسم نبود.
فرهاد:عیبی نداره.خوبی؟
امیر:مرسی.
romangram.com | @romangram_com