#در_دستان_سرنوشت_پارت_78
آنا با اشاره سر بله ای داد و با ناله خفیفی از جاش بلند شد. امیر دستش را آزاد کرد تا اگه آنا خودش می تونه راه بره دستش را در بیاره، ولی با نگاه به کفشهای نسبتا پاشنه بلندی که به پا داشت مطمئن بود که حتما کمک می خواد.
آنا رو به سمت راهرو منتهی به سرویس بهداشتی راهنمایی کرد.تا کنار در دستشویی حرفی رد و بدل نشد، ولی قبل ازاینکه در رو واسه آنا باز کنه سئوالی که ذهنش را مشغول کرده بود پرسید:
امیر: اتفاقی واست افتاده؟
آنا: چیزی نیست.
امیر: پس چرا نمی تونی بلند و کوتاه بشی؟
آنا: خوردم زمین. چیزی نیست.
ارس به محض اینکه قضیه رو شنید سریع رفت سمت سالن ولی دید که مادرش تنها داره غذا می خوره.
ارس: پس آنا کو؟
مینو: رفت دستشویی؟
ارس: چرا باهاش نرفتی؟
مینو: امیر خان زحمت کشیدند.
ارس: مامان! مثل اینکه قرار بود حواست به آنا باشه امشب. اون از اون مشعون احمق اینم از امیر خان.این همه ما تلاش کردیم نزاریم یه گندی به کارامون بزنه این دختر ، حالا شما نشستی تا امیر خان ببردش دستشویی؟ لابد یه گوشی دیگه بهش میده تا دوباره با رویا جونش پل بزنن و یه بساط دیگه ای راه بندازه.حالا کدوم وری رفتند؟
مینو: تند نرو ارس.می دونی که آنا جراتش رو نداره، خودشم می دونه پاشو کج بزاره ایندفعه با دفعات قبل فرق داره، بعدم من که نمی تونم باهاش برم دستشویی.گفتم بهتون دلیلی نداره بیاد، تو وبابات اصرار کردین بیاد هواش عوض شه، خودتونم می خواستین حواستون رو جمع کنین. حالام خیلی مایلی بفرمایین راهروی دست راست.
***
امیر رفت سمت تراس ، تا منتظر بمونه آنا از دست شویی بیاد بیرون، ولی هنوز آنا صداش نزده بود که صدای در زدن و بعد هم حرف زدن ارس رو شنید.
ارس: نمی تونستی یکم صبر کنی من بیام.
آنا: ارس، خوب عجله داشتم.
romangram.com | @romangram_com