#در_دستان_سرنوشت_پارت_77

ریاحی: حالا امشب جاش نیست، ایشالا تو یه فرصت مناسب تر، تشریف بیارین منزل صحبت می کنیم. و غذایی که برای آنا آورده بود را روی میز مقابلش قرار داد و دست گذاشت پشت سر فربد،تا از آنا دورش کنه. و بعد چرخید سمت امیر:

ریاحی: امیر جان شما نمی آی برای شام؟

امیر: شما بفرمایین، من غذا آوردم.

سالن دوباره داشت شلوغ می شد. اکثرا با ظرفهای غذا بر می گشتند تو ،بیرون هوا هنوز سرد بود، امیر ظرف غذاش را برداشت و با کمی فاصله کنار آنا نشست و لی آناهمچنان بی حرف ،و بی حرکت نشسته بود،

امیر بی حرف و یا اینکه چیزی بخوره نشسته بود، همسر ریاحی با ظرف غذاش برگشت تو سالن.و مستقیم اومد سمت آنا،

هنوز مینو کامل ننشسته بود .

آنا: میشه کمک کنی بلند شم.

مینو: کجا؟

آنا: برم دستشویی.

مینو: نمی تونی یکم صبر کنی بریم خونه. اینجا تنهایی چطوری بری؟

آنا: خودم میرم.

مینو: صبر کن من غذام رو بخورم.

امیر دنبال بهونه بود که از اونجا بلندشه، بخصوص که مینو بعد از ورودش جز یه لبخند زورکی قبل از نشستن به حضور امیر توجهی نشون نداده بود. .و امیر هم مایل به صحبت کردن نبود.

رفت کنارآناهیدایستاد ،

امیر: بزار کمک کنم.

و قبل از اینکه مینو یا آنا اعتراضی کنند دستش را زیر بازوی آنا انداخت.

امیر: از این سمت راحتی بلندت کنم؟

یادش بود که ارس از همین سمت به آنا کمک کرده بود بشینه، شاید یکی از دلائل کمک کردنش همین بود که می خواست دقیقا ببینه معنی این بلند و کوتاه شدن و راه رفتن با کمک دیگران دقیقا چیه.

romangram.com | @romangram_com