#در_دستان_سرنوشت_پارت_76


امیر: با شما صحبت نکردم، جناب آقای؟

مشعون: مشعون هستم.

آنا که از آبروریزی می ترسید، رو کرد به امیر.

آنا: میشه بابا یا ارس رو صدا بزنی؟

امیر: حتما ،ولی قبلش می خوام ایشون رو سمت در راهنمایی کنم وقت شام می گذره.

آنا: نه بابام رو صدا کنین.

مشعون: آناهید جان من می خوام با شما صحبت کنم. این حق را دارم.

آنا: من حرفی ندارم. خواهش کردم برین.

امیر همینطور که به طرف نگاه می کرد ،ظرف غدا رو روی میز کنار آنا گذاشت و دوباره بین صندلی آنا و طرف ایستاد ولی هنوز حرفی نزده بود که صدای آقای ریاحی رو شنید.

ریاحی: جناب مشعون، امیر جان، می بینم که با هم آشنا شدین.

مشعون: آشنا که نه، در واقع من مایل بودم کمی بیشتر با آناجان آشنا بشم که ایشون مزاحم شدند و با غیظ به امیر نگاه کرد.

امیر: وقتی ظاهرن ایشون مایل به هم صحبتی شما نیستند، در واقع اصرار شما برای صحبت کردنه که مزاحمته جناب مشعون.

مشعون: شما ظاهرن از سابقه آشنایی من با آنا بی خبرین.و گرنه به خودتون اجازه دخالت نمی دادین.

صورت آنا برافروخته شده بود ولی قبل از اینکه حرفی بزنه ریاحی وارد بحث شد.

ریاحی: فربد جان شما یکم دیر اومدین. مرغ از قفس پریده. می دونی که آنا ازدواج کرده. و به زور خنده ای کرد.

مشعون: بله مطلع هستم. ولی می دونم که تا 40 روز دیگه کلا فسخ می شه . خوب من فکر کنم به عنوان همسر اول این حق رو داشته باشم که با آنا بیشتر آشنا بشم، البته این وسط شما و پدر من مقصر هستین که اون دوره، امکان ملاقات ما رو فراهم نکردین. من پریروز که ایشون رو ملاقات کردم منزل شما، به پدر گلایه کردم،بابت کوتاهیشون.

امیر دیگه متوجه اصل قضیه شده بود. تمایلی به شرکت کردن در بحث نداشت ولی به هر حال ایستاده بود و شاهد ماجرا بود و از طرفی دوست داشت عکس العمل ریاحی را ببینه.


romangram.com | @romangram_com