#در_دستان_سرنوشت_پارت_75
*آنا که نمی گه ولی دوبار رفتم دم خونشون، همسایشون گفت اسباب کشی کردند.
_که اینطور.اگه به خدمت ارس خان رسیدم خبرشو بهتون میدم.
*ولش کنین بچس.
_چون بچه اس باید ادبش کرد. فعلا
*فعلا
14 فروردین بود ، امیر نیم ساعتی می شد که رسیده بود، روز اول با فرهاد تلفنی صحبت کرده بود ولی چند روز اول را با خانواده خودش و خاله اش شمال گذرونده بود و هفته دوم هم فرصتی برای دیدار فرهاد دست نداده بود ، گرچه فرهاد هم این مدت را گرفتار خالش بود که ظاهرن وضعیت قلبش تعریفی نداشت و تو خونه اونها بستری بود. مسئله ای بود که دوست داشت با فرهاد راجع بهش صحبت کنه مسئله ای که از دو روز پیش تو مهمونی یکی از شرکای پدرش پیش اومده بود و ذهنش را مشغول کرده بود.
_سلام امیر خان.
*سلام، امروز ناهار بیا پایین، می خوام ببینمت و باهات صحبت کنم.
_باشه.
**
تقریبا امیر تا ظهر کاری از پیش نبرد، حتی به منشی هم گفت از کارمندا عذر خواهی کنه و کسی را برای دید و بازدید نپذیرفت. همه اش تو فکر اتفاقاتی بود که دو شب پیش افتاده بود.
همرا پدر و مادرش به مهمونی شام یکی از شرکای پدرش رفته بود. خیلی اهل مهمونی رفتن نبود به خصوص تو این چند سال اخیر ولی بعضی از مهمونی های کاری رو نمی تونست نره.مهمونی تو باغ آقای جواهری برگزار می شد، معمولا توی مهمونی ها بزرگتر ها توی سالن جمع می شدند و جونترها هم که اهل رقص و تفریح بودند می رفتند سمت میزهایی که تو حیاط زده بودند ، امیر همراه پدر و مادرش وارد سالن شد، همه چیز تکراری دقیقا مثل سالهای قبل، امیر با پسر جواهری مشغول صحبت بود که با ورود چند مهمون جدید، فرزاد عذر خواهی کرد و به استقبال مهمونها رفت.امیر هم به سمت ورودی چرخید. اول از همه ریاحی و همسرش رو تشخیص داد ولی خیلی زود تونست نفرات پشتی رو هم ببینه، ارسطو، دختری که ارسطو دست تو دستش حلقه کرده بود ولی هنوز امیر نتونسته بود از پشت سر ریاحی تشخیصش بده، و بعد هم که متوجه اسدی وکیل ریاحی و خانوادش شد. امیر حدس می زد دختری که کنار ارس هست باید آناهید باشه ولی خیلی تلاشی برای دیدنش نکرد، برگشت و رفت سمت پدر و مادرش و کنار اونها مشغول صحبت شد. مطمئن بود که اونی که باید برای عرض ارادت خدمت برسه ریاحی هست. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پیش بینی امیر درست از آب در اومد.خانم وآقای ریاحی همراه با اسدی اومدن سمت امیر و خانوادش .
امیر هم خیلی کوتاه سلام و احوال پرسی کرد و کنار ایستاد تا صحبتهای بقیه تموم بشه. بی اختیار سر برگردند سمت بالای سالن که دید آنا دست در دست ارس همراه با دختر و پسر اسدی قصد نشستن دارند. وقتی به صندلی ها رسیدند ارس صندلی را کمی کشید جلو وکمک کرد آنا آروم بشینه.آنا یه لباس دکلته مشکی تا وسط ساق پا پوشیده بود همراه با سرویس زمردی که از این فاصله هم تو چشم بود،موهاش رو بالای سر جمع کرده بود و لی چند حلقه فر درشت هم از کنار سرش به پایین ول کرده بود، ولی چیزی که توجه امیر را جلب کرده بود ظاهر آنا نبود، این همراهی لحظه به لحظه ارس بود و این کمکی که برای نشستن به آنا داد.امیر سعی کرد اهمیتی نده.و سعی کرد سرش را با صحبت کردن با بقیه گرم کنه، هر از گاهی خیلی طبیعی نگاهی دور سالن می چرخوند، وقتی مینو وریاحی رفتندکنار بچه ها ، ارس و بچه های اسدی راهی محوطه بیرونی کنار استخر شدندولی انا همچنان نشسته بود، هر از گاهی ریاحی به گوشه و کنار سالن سر میزد و مشغول صحبت می شد ولی همسرش تقریبا از کنار آنا تکون نخورد. نزدیکیهای زمان شام بود که امیر همراه پدرش از سالن رفت بیرون، وقتی همراه ظرف غذا برگشت دید که کسی کنار آنا ننشسته و سالن هم تقریبا خالیه ولی مردی بالای سر آنا ایستاد و داره با آنا صحبت می کنه و انا هم از این مکالمه خشنود به نظر نمی رسید چون سرش پایین بود و با دستاش در اشاره می کنه به مرد که بره، امیر مطمئن بود که باید بره جلو،
امیر:مشکلی پیش اومده؟
آنا بادیدن یه جفت کفش مشکی جلوی پاهاش و صدای آشنا سرش را بالا آورد، و امیر رو دید،از موقع ورود متوجه امیر شده بود. قبل از اینکه حرفی بزنه مردی که جلوی آنا ایستاده بود جواب داد.
مشعون: نه، مسئله ای نیست. شما بفرمایین.
امیر: آناهید خوبی؟
مشعون: بله خوبن. بفرمایین
romangram.com | @romangram_com