#در_دستان_سرنوشت_پارت_74
*هیچی بابا، می خواستم یکم این پسرش رو گوشمالی بدم به التماس بیفته.
_چرا بابا؟
*هیچی! سر یه مساله ای پرو بازی در آورد بدم نمی اومد که یه کم حالش جا بیاد. حالا خیلی هم مهم نیست
_بعد بیا ببینم چی شده؟
*مهم نیست بابا. می بینمتون ظهر.
_باشه. خداحافظ
قبل از ظهر امیر قصد داشت بره خونه پدرش وارد آسانسور که شد کمالی و زند رو تو آسانسور دید.
_سلام خانم زند.
*سلام. آقای سروستانی.
_خوبین؟
*ممنون.
_شنیدم پسر ریاحی واستون مزاحمت ایجاد کرده؟
*مهم نیست.
_یه فکری واسش دارم. ولی اول باید برم پدرم رو ببینم.
_راستی از آناهید چه خبر؟
*خبر زیادی ندارم. دوباره اوضاعشون روبراه شده. به ندرت یه اس ام اسی میده. اصلا از اون شبی که اون ماجراها تو خیابون شد ندیدمش.
_کجا هستند حالا؟
romangram.com | @romangram_com