#در_دستان_سرنوشت_پارت_72


*ول کن فرهاد ،خدا رو شکر مثل اینکه مشکلاتشون حل شده، و اونکه کلاهبرداری کرده ازشون رو پیدا کردند، معامله با بابا رو هم برگردوند رو زمان خودش تا یه دو ماه دیگه شر قضیه کندس.

_آره شنیدم، دوباره دارن پادشاهی می کنن، انگار خدا رو شکر این آنا هم دیگه با رویا کاری نداره، چون یکی دوبار پرسیدم، رویا گفت آنا بی محلی می کنه بهش، البته واسه من بهتر، هر چی این کار مند عزیزم با آنا خانم شما کمتر ارتباط داشته باشه بیشتر دل به کار میده.

*جداٌ؟

_بله، یه روز بعد از رفتنت هم ارسطو خان داداش گرامشون هم گوشی و شارژر شما رو برده دم پانسیون رویا و با کلی داد و قال و آبرو ریزی انداخته و رفته.

*واقعا؟یعنی چی؟

_یعنی اینکه کلا خاندان ریاحی یعنی دردسر.

*واسه چی همچین کرده؟

_دیوانست پسره. بعدم دیگه ما مجبور شدیم واسه اینکه کارمندمون الاخون والاخون نشه بریم واسشون خونه خانمجون اتاق کرایه کنیم.

* چی؟

_هیچی با هزار مصیبت رویا رو راضی کردم بره خونه خانم جون، هم اون پیرزن تنها نباشه، هم نزدیک دفتره، هم کرایه پانسیون رو می ده خانم جون که اونجا احساس راحتی کنه.

*پس کم اتفاقاتی هم نیوفتاده. فقط موندم این پسره ریغو واسه چی رفته سراغ رویا. گوشی مال من بود.

_بله به شمام یه پیغامهایی داده بوده که حالا بماند.

*چی گفته؟

_حالا هرچی، لپ مطلب اینکه نبینمت

*واقعا. باید با بابا صحبت کنم اگه راه داره یکم سر بدو ندشون تا ببینم این ارس خان باز کری می خونن یا نه.

_ول کن. هر چی زودتر این قضیه تمومشه بهتره.

*حالا آنا چرا با رویا بهم زده.


romangram.com | @romangram_com