#در_دستان_سرنوشت_پارت_71

_باور کن، یک سمجیه که نگو، زبونم که خدا، دیگه چی بگم.

*دوباره شروع کردی.

_حالا بشین تعریف کن ببینم چه خبرا.

*هیچی سلامتی، کارام حل شد،گفتم شب عیدی خونه باشم.تو چه خبر

_ما هم آخر سالی درگیر جمع و جور کردن کارای نیمه تمومیم.

_بابا اینا چطورن؟

*هنوز نرفتم سرشون. ظهر برا ناهار میرم.گفتم اول بیام شرکت، یه سرم به تو بزنم ببینم همه چی رو براهه یا نه.

_خوب کردی ،عید کجایی راستی؟

*عید و با مامان بابام، احتمالا همینجا، نهایتا دو روزی شمال، بستگی به مامان اینا داره.تو کجایی؟

_من قرار بود با فرانک بریم ترکیه که فعلا کنسله، خالم خیلی حالش خوب نیست باز قلبش گرفته،.

*با خانم زند در چه حالی راستی؟

_تو هنوز گیریا.ما خیلی باهم خوبیم مثل رئیس و کارمند.

*رو بهت نداده یا از سرت افتاده.

_هیچ کدوم.

*فرهاد

_جونم. خوب می دونی خیلی از کاراش خوشم میاد. همچین که کمالی رو می چزونه خیلی کیف می کنم. البته هر از گاهی با منم سر شاخ می شه ولی خوب کلا کارش رو دوست دارم.

*اینکه جواب من نبود ولی خوب باشه.

_اینجوریاست؟ راستی آناهید جان چطورن؟ همسرتون رو می گم ها. یادتون هست؟

romangram.com | @romangram_com