#در_دستان_سرنوشت_پارت_69

_خوبم.

_نه خوبم باور کن.

_نمی دونم.نمی خوام هم بدونم.

_نه نذاشت شارژ کنم.

_خودت می دونی چرا نمی تونم.

_فعلا همشون عصبی هستند ، اگه اون طرف رو بتونن پیدا کنند یا سروستانی پولشون را با کسر 30 درصد زودتر بده کاراشون حل میشه و گرنه از اینم بدتر می شه اوضاع.

_نه اشتباه از من بود. می رفتم هم مگه چقدر می تونستم پیش اون بیچاره بمونم. خودش مریضه، منم بشم سربار اون.تو هم از سفر اومد حرفی نزن.کاری که از دستش بر نمی اد تازه غصه هم می خوره بدتر می شه.

_تو هم بیخود نگرانی. برو بچسب به کارو زندگیت.نه دیگه قطع کنم زودتر، ارس بفهمه غوغا می کنه.

_تو هم همینطور. خدافظ.

آنا گوشی را برگردوند به امیر.

_مرسی.

*باشه پیشت.

_نه نمی خوام. بابا الان عصبانیه. گوشیم را بالاخره می ده.

* باشه هر وقت داد و تونستین واسم بفرستینش.

_آخه

*بمونه.

*بابت دیشبم، امیدوارم کار درستی کرده باشم ،

_کار درستی کردید. من بالاخره باید بر می گشتم پیش پدرم، از این که این راه رو هم اومدین و البته رفتار ارسطو هم عذر می خوام.

romangram.com | @romangram_com