#در_دستان_سرنوشت_پارت_68
**پسرم با مادرت برین پایین
*بابا فکر نمی کنم ایشون حرف خصوصی با آنا داشته باشن که ما نا محرم باشیم.
_جناب ریاحی به آقازاده بفرمایین، قطعا زن و شوهر ها حرفهای خصوصی دارن که قرار نیست همه بشنوند.
ارس خیز برداشت سمت امیر ، سپهر هم که پشت سر مینو نظاره گر ماجرا بود، سریع رفت کمک ریاحی واسه اینکه جلوی ارس را بگیرن.
*حرف دهنت رو بفهم.
_من حرف دهنم را می فهمم. ظاهرن شما معنی تصمیمی که 3 ماه پیش گرفتین را نمی فهمین.
همه شوکه شده بودند. هیچ کدوم از اعضای خانواده تصور چینین وضعیتی را نداشتند، تمام ازدواجهای قبلی و مصلحتی آنا با پسر طرفهای تجاری بود که یا ایران نبودند و یا مثل نفر آخری ساکن یک شهر دیگه بودن و هیچوقت اصلا دیداری هم صورت نگرفته بود و حتی در محضر هم دیداری صورت نگرفته بود،امیر هم که 1 ماهی طول کشیده بود و با کلی منت سر پدرش و ریاحی تن به این کار داده بود و کسی تصور اینکه چنین حرفهایی زده بشه را نداشت، بخصوص مینو که امیدوار بود تا 25 سالگی آنا و سن مناسب ازدواج اون شاید بازم مجبور بشن از آنا استفاده کنن ، واز طرفی می دید که احتمالا اگر بتونن وضعیت مالیشون را سر و سامون بدند شاید از ایران برای همیشه برن. در آخر خودمینو وارد کار شد.
^^ ارس مادر این قدر غیرتی نشو، امیر جان راست میگن. بیاین بیرون. و بعد تقریبا همه رو از اتاق بیرون کشید تا بقیه بحث و صحبتها رو بدون حضور امیر و بیرون از در دنبال کنند.
با خروج همه ، امیر نشست لبه تخت، و شروع کرد به حرف زدن.
_می تونی چند لحظه بشینی؟باهات کار دارم.
_می دونم از من عصبانی هستی ولی گوش کن چی می گم. دوستت خواسته من بیام اینجا ببینم در چه حالی؟ هم بهت یه گوشی بدم که باهاش حرف بزنی. هم اینکه بابت دیشب ، خوب من شاید دیشب نباید زنگ میزدم به پدرت.ولی در هر حال مگه چقدر می تونستی تنهایی بری مسافر خونه، گرچه به نظرم مسافر خونه یا حتی هتل جای مناسبی واسه موندنت نبود.
انا همچنان حرفی نمی زد. هنوز پشتش به امیر بود.
امیر گوشی و شارژر را در اورد و گذشت کنار دست آنا.
_خیلی خوب نمی خوای چیزی بگی نگو. بلند شو به خانم زند زنگ بزن و گرنه دوباره بلند میشه میاد پیش من. منم از این در برم بیرون دیگه معلوم نیست آقا دادشتون اجازه بدن بیام.
آنا بلند شد نشست ولی هنوز حرفی واسه گفتن نداشت چرخید سمت امیر و سعی کرد شماره رویا رو به خاطر بیاره،
_شمارش رو واست سیو کردم اینجا. و از دست آنا گوشی رو گرفت و شماره رو گرفت. خواست گوشی را به آنا که منتظر نگاهش می کرد برگردونه که نگاهش روی گونه های آنا افتاد کمی زیر گونه اش سیاه شده بود همینطور که گوشی را برگردوند به آنا ،نگاهی هم به سمت دیگه صورتش انداخت. اون سمت هم کبودی خفیفی داشت.امیر حرفی برای گفتن نداشت.
_سلام.
romangram.com | @romangram_com