#در_دستان_سرنوشت_پارت_67
*فکر کنم واضح بهتون گفتم که از اتاق برین بیرون.
_فکر نکنم اینجا قرار باشه شما تصمیم بگیرین که چیکار کنین.
*واقعا؟
_دقیقا.
آنا مکالمه امیر و ارس را می شندید ولی واسش اهمیت نداشت حتی اگه هم دیگه رو هم می کشتند.
امیر گوشیش را دراورد و شما ره گرفت.
**بله؟
*جناب ریاحی.می شه تشریف بیارین بالا؟
و سریع گوشی را قطع کرد.
حرکت نگران و سراسیمه ریاحی به سمت بالا و بدون هیچ توضیحی بعد از جواب به تلفن، بقیه را هم دنبال او بالا کشوند.
ریاحی در اتاق را باز کرد دید امیر وارس روبروی هم ایستادند.
و بقیه هم پشت سر ریاحی به اتاق وارد شدند.
**چی شده امیر جان؟ ارس بابا!
*هیچی جناب ریاحی ،ظاهرن اینکه من بخوام چند دقیقه با آنا تنها صحبت کنم به مذاق ایشون خوش نیومده، خواستم جنابعالی به ایشون بفرمایین.
**آنا چرا هنوز خوابه؟
*خواب نیست ولی نمی تونه بشینه. سرش گیج میره.
ارس با عصبانیت به مادر ش زل زده بود که داشت با چشم و ابرو به آرامش دعوتش می کرد.
^^ ارس مادر جون شما بیا بریم پایین، بابا خودشون صحبت می کنن
romangram.com | @romangram_com