#در_دستان_سرنوشت_پارت_66
** ولم کن. نمی خوام بیدار شم. می خوام برم.
_کجا بری؟ پاشو آقای سروستانی اینجاست.
**ارس برو. می خوام بخوابم.
*ولش کنین ، من عجله ندارم.
_الان بیدار میشه. صبر کنین.
آنا که صدای ارس رو دیگه واضح تشخیص می داد یاد عادت بچگی ارس افتاد، که هر وقت می خواست انا رو صدا برنه، آب می پاشید تو صورتش.نا خود اگاه، در حالیکه کلافه و پر بغض بود بلند شد نشست. ولی یه آن سرش گیج رفت دستاش رو دو طرف سرش گذاشت. امیر که دید ارس بی حرکت وایساده، رفت جلو تر و کمک کرد آنا دوباره دراز بکشه.آنا سرش به بالش رسید اشک از گوشه چشمای بستش راه افتاد. یاد ارس افتاد، یاد دیشب، یاد سیلی که حق نداشت بزنه ولی زده بود، از امیر هم بدش می اومد، اونم حق نداشت به پدرش زنگ بزنه.نمی فهمید این جفنگیات اسکی و خرید از کجا اومده.
امیر نشست لبه تخت.
*آناهید؟ بهتری؟
نمی دونست کی تا حالا امیر اینقدر صمیمی شده باهاش.در هر حال دلش نمی خواست جوابی بده.
*آناهید؟
ولی همچنان جوابی نمی اومد. امیر کلافه از رفتار ارس که ایستاده بود بالا سرآنا، و نمی گذاشت امیر ماموریتش را انجام بده، رو کرد به ارس:
*ارسطو جان میشه ما رو چند لحظه تنها بزارین؟
ارسطو دوست داشت یکی بخوابونه زیر چونه امیر.
_من راحتم امیر خان.
*خوب راستش من راحت نیستم.
_طبیعیه چون اینجا خونه خودتون نیست که راحت باشین.
امیر بلند شد و ایستاد رو بروی ارس.
romangram.com | @romangram_com