#در_دستان_سرنوشت_پارت_65

_سلام . ممنون

ارس جلو می رفت و امیرهم از پشت سرش حرکت می کرد.ولی با باز کردن در اتاق ارس هم وارد اتاق شد. ظاهرن قصد ترک کردن اتاق را نداشت.

امیر وارد اتاق شد. همه چیز مرتب بود. و انا ظاهرن خواب بود.

ارس رفت سمت آنا.

_آنا. بلندشو. امیر خان اومدند.

آنا حرکتی نکرد.

_آنا.

_امیر جان فکر کنم قرصهایی که خورده تازه اثر کرده خوابش برده. فکر نکنم حالا حالا بیدار شه.

*عیبی نداره. منتظر می شم تا بیدار شه.

_بفرمایین پایین، بیدار شد من خودم صدا می زنم.

*نه ارسطو خان ترجیح می دم همین جا منتظر باشم.

ارس فکر نمی کرد این پسره پرو بازی در بیاره. رفت سمت آنا و چند بار با شدت آنا رو تکون داد.

_آنا بلند شو.

امیر هم بلند شد رفت سمت تخت.

*آقای ریاحی من عجله ندارم. اینطوری صداش نزنین.

ولی ارس بازم آنا رو تکون داد.

_بیدار شو دیگه.

آنا که انگار کشون کشون از یه مسیر پر پیچ و خم و طولانی رو زمین کشیدنش، بزور چشماش رو باز کرد.

romangram.com | @romangram_com