#در_دستان_سرنوشت_پارت_64


*بابا ته این بازی کجاست؟4 ساله دارین با سرنوشت من بازی می کنین که به اینجا برسین؟. که از دست طلبکارا فرار کنین؟که یواشکی زندگی کنین؟ که من رو ول کنین خونه اسدی؟

_تو نمی خواد تو این مسائل دخالت کنی. من بد تو رو نمی خوام.تا حالام که واسه تو دردسری درست نشده، با این شازده ام که خودت قرار مدار کردی، وگرنه قرار ما این نبود.

*بابا من با کسی قرار نگذاشتم، اوشون هم توهم زدن.نه میرم، نه اون بیاد. بگو آنا مرده.

_آنا منتطر باش یه جایی بد تنبیه بشی..

ایرج بی اینکه منتظر جواب بشه از اتاق زد بیرون و به امیر زنگ زد.

*الو؟

_سلام امیر جان. ریاحی هستم.

*سلام. بفرمایین.

_راستش آنافکر کنم بابت دیشب از شما دلخوره که به من زنگ زدی شما. بهتره شما زحمت نکشین این راه رو بیای. یکم بهتر بشه ما خوشحال می شیم در خدمت شماوخونواده باشم.

*پس لازم شد من بیام. باید بهش توضیح بدم. لطفا ادرس را بدین.

_امیر جان راستش منم مایل نیستم شما بیاین، آنا یکم عصبیه، می ترسم اوضاع بدتر شه، یه حرفی بزنه دلخوری بیشتر شه.

*نترسین جناب ریاحی. من درک می کنم.منتظر آدرستون هستم. خدافظ

***

امیر حوالی ساعت ده و نیم بود که به ادرسی که ریاحی به زور اس ام اس کرده بود رسید، آدرس یه باغ بود، بیرون باغ چیز خاصی نبود ولی وقتی وارد محوطه ساخته شده پارک شد، به یه عمارت مجلل رسید، نمی دونست ادمی مثل ریاحی چرا باید اینقدر حرص بزنه، گرچه پدر خودشم از نطر مالی هیچوقت قانع نبود ولی آدم پسرش را تو معامله پیش بندازه خیلی خیلی فرق می کنه تا دخترش را. رفت سمت ساختمان، اسدی و پسر و دخترش رو ترتیبی که معرفی شدند تو ایوان نشسته بودند،و تو استانه در هم ریاحی و زنش اومدن استقبال امیر.ولی انا نبود. ریاحی رو کرد به همسرش.

_مینو، امیر جان رو راهنمایی کنین بالا،

ارسطو که متوجه حضور امیر شده بود، اومد پایین.

*سلام امیرخان.بفرمایین بالا من خودم راهنماییتون میکنم.


romangram.com | @romangram_com