#در_دستان_سرنوشت_پارت_63
آنا خواب نبود، ولی نای بلند شدن رو هم نداشت. تکونی نخورد.
_دختر بابا بیداره یا خواب؟
_چرا حرف نمی زنی؟
*بیدارم.
_خوبی؟
*اره.
_چرا اینقدر عرق کردی؟
_پاشو، امیر زنگ زد. انگار می خواستین برین خرید واسه اسکی.آره؟
آنا هاج و واج بود، جوابی نداشت بده.
_پاشو گفتم حالت خوب نیست، خواسته بیاد ببیندت.اگه خوبی پاشو بگم سپهر ببردت شهر، بعدم بیاد دنبالت.
*من نمی رم.
_نری امیر می خواد بیاد. منم ترجیح میدم فعلا کسی ادرس اینجا رو نداشته باشه.پاشو برو.
*من نمی رم. امیرم نیاد. بگین آنا مرده.
_آنا دوباره تلخی نکن. یکم دیگه صبر داشته باش. همه چیز درست میشه.
*واسه کی؟
_یعنی چی؟
*واسه کی درست می شه. واسه شماها حتما. واسه من که داره روز به رو ز خرابتر می شه.
_بس کن آنا. تازه گیا خیلی اذیت میکنی.
romangram.com | @romangram_com