#در_دستان_سرنوشت_پارت_59
_چرا .کارش پیش شما گیره.
*آخه من زنگ بزنم بگم چی؟
_شما باور کنین می شه. شما بگین از دیشب هرچی با آنا تماس می گیرم جواب نمی ده و شما نگرانین.
* آخه من چطور اینو بگم؟ اصلا چرا؟
_اینو خیلی راحت بگین اونم از موضع قدرت. بعدم مثل اینکه یادتون رفته آنا از شما کمک خواسته اونوقت شما چیکار کردین، زنگ زدین باباش. مطمئن باشین زنگ زدن به شما براش سخت تر از زنگ زدن به باباش بوده،مجبور بوده که به شما زنگ زده.آقای سروستانی من خواهش می کنم. آنا شرایط روبراهی نداره.
*پدرش در جریان بیماریش هست؟
_نه هیچکس. خودش ، شما و من. مگه اینگه شما به کسی گفته باشین.
*فرهاد می دونه.
_قرار نبود که بدونه، درسته؟
*فرهاد وکیل منه ،باید باهاش مشورت می کردم.
_امیدوارم اوشون لازم نداشته باشه با شخص دیگه ای مشورت کنه.
*نگران نباشین.
_باشه، کی زنگ می زنین؟
*بزارین کمی فکر کنم.
_تو رو خدا یکم زودتر.
*خانم لااقل بزارین 8 بشه. احتمالا همه مثل من و شما بی خواب نیستند.
حدود هشت و ربع بود، ایرج و مینو هنوز از تخت بیرون نیومده بودن که تلفن ایرج زنگ زد.
_کیه سر صبحی؟
romangram.com | @romangram_com