#در_دستان_سرنوشت_پارت_58


_آناهید ایدز داره، معلوم نیست تا کی زنده باشه. اینو حتی خونوادش هم نمی دونن. امیدوارم راز دوست من رو نگه دارین و البته هوس نکنین خودتون رو هم بابت 6 ماه یه عمر بدبخت و بدنام کنین.

رویا دیگه معطل نکرده بود و رفته بود و امیر چی فکر می کرد و چی شد. اومده بود حالی آنا کنه که ، با آبروش بازی نکنه تازه متهم به سوء استفاده شده بود و خوب این خبر گل آخرم که دیگه گل افشون کرده بود.

امیر یه نگاهی به ساعت انداخت حدود 7 و نیم بود ولی دریغ از یکساعت خواب، انگار حرف و وجود انا مساوی بدخوابی و بی خوابی برا ی امیر بود،معمولا حوالی 9 می رفت، خواست دوشی بگیره تا هم خستگی تنش در بره هم شاید کمی فکرش آزاد بشه. هنوز سمت حمام روونه نشده بود که صدای زنگ را شنید، نمی دونست این وقت صبح کی می تونه باشه ولی مطمئن بود بی ارتباط با آنا نیست. مردد بود درب را باز کنه یا نه، خیلی مایل نبود این وقت صبح با رویا روبرو بشه،ولی از طرفی هم انگار منتظر خبر و اتفاقی بود که شاید رویا می تونست حامل اون باشه.

_سلام.

*سلام. بفرمایین تو

_ممنون.راستش من اومدم از شما بابت رفتار دیشبم عذر خواهی کنم.

*مهم نیست. لازم نبود اینهمه راه رو بیاین.

*حالا چرا گریه می کنین؟

_آقای سروستانی. من اومدم از شما یه خواهشی کنم.

امیر از اول هم می دونست رویا اینقدر ها هم نمی تونه مبادی آداب باشه که این همه راه را بابت عذر خواهی اومده باشه، چون دیگه امار تماسهای تلفنی که گاها بی سلام شروع می شد ولی حتما بی خداحافظی تموم میشد از دستش در رفته بود.

*بفرمایین.

_می خواستم یه لطفی بکنین. یه زنگ به ریاحی بزنین. تا من با آنا حرف بزنم.

*این وقت صبح؟

_آخه تلفنش از دیشب خاموشه. من خیلی نگرانشم.

*چرا خودتون به جناب ریاحی زنگ نمی زنین.

_زدم.جواب نمی ده.

*خوب به منم معلوم نیست جواب بده


romangram.com | @romangram_com