#در_دستان_سرنوشت_پارت_56
_بابا! خوب با کسی معامله کنین که پولش نقده.
*این جنس بازاش اینطوریه. هیچ کس درجا پول نمیده. چند ماه طول می کشه تا بتونن همه جنسها را بفروشند.
_بابا شما اصلانمی فهمین.
** آنا حرف دهنت را بفهم. عذز خواهی کن از پدرت.وگرنه من و میدونم و تو
_بابا من مطلقه حساب می شم بعد ازطلاق. این اصلا برای شما مهم نیست. همه دوست و آشنا می فهمن من رو کردین وجه المعامله.
*آنا بفهم. اگه این کار رو نکنی همه باید راه بیفتیم شهر به شهر این قطعات را مثل گدا ها ببریم دم کار خونه ها. تازه اگه بفهمن ما از مجرایی خارج از گروهی که بازار دستشونه داریم کار می کنیم، کلی زیر قیمت می خوان بز خر می کنن.
_بابا. شما...
**بسه آنا. شنیدی بابات چی گفت. ما دیگه با تو بحثی نداریم.
_بابا، حالا دیگه مطمئن شدم شما از مامانم متنفر بودین. هنوز تنفر شما و مینو از مامانم تموم نشده ، ته مونده اون رو دارین سر من خالی می کنین.
و آنا هیچوقت چیزی در جواب این جمله نشنید، فقط صدای سیلی که به گوشش خورده بود را شنیده بود و گشنگی را به یاد می اورد که دو روز کشید، نه اجازه داشت بره دانشگاه، نه بیرون از خونه، نه می تونست از کامپیوتر و گوشیش استفاده کنه.
تنها چیزی که از پایان اون دو روز به یادش اومد،لحظه ای بود که با باز کردن چشمش ، خودش رو تو بیمارستان دیده بود.و ضعفی که از بی غذایی دو روزه بهش دست داده بود ، و تسلیم شدن به سرنوشتی که در نوشته شدنش همه دست داشتند جز خود آنا.
چند ساعتی از رفتن رویا و فرهاد می گذشت ، امیر مطمئن بود که به وقتش باید به این رویا خانم حالی کنه که اجازه نداره اینطوری باهاش رفتار کنه ولی چیزی که باعث بی خوابیش شده بود رفتار رویا نبود، حرفهای رویا بود. دیگه خیلی مطمئن نبود که کاری که کرده، درست بوده تو اون لحظه فقط سعی کرده بود پاش رو از این ماجرایی که روز به روز بیشتر توش گیر می افتاد بیرون بکشه، خودش تو زندگی به اندازه خودش دغدغه فکری داشت که نخواد درگیر دیگری بشه.
ماجرای ازدواجش با پرگل، دختر خاله ای که به اندازه یک دختر خاله عزیز بود ولی با پیشنهاد مادر و تصمیم خاله کم کم عزیز تر شد، اینقدر که بشه همسرش، همسری که گرچه کوتاهی عمرش نگذاشته بود رسما زندگیش را با امیر زیر سقف این خونه شروع کنه ، ولی از نظر امیر و همه دور و بری ها ، همسر بود. و رفتنش، اونطور ناگهانی داغی به دل همه گذاشته بود که بعد 4سال هنوزم تازه بود.
تنها چیزی که مانع از تسکین درد امیر می شد، این بود که پرگل تو آخرین روز زندگیش با امیر قهر بود، اونم به خاطر سفری که برنامش مال 4 ماه اینده بود،بحثی که با هم کرده بودند ، و امیری که زود تر از دو روز عادت نداشت واسه آشتی پا پیش بزاره اونم بخاطر اینکه اکثر موارد خود پرگل طاقت نمی اورد، و این خودش عذاب روح امیر بود، اگه خودش اون روز لعنتی پا پیش گذاشته بود شاید پرگل به جای اینکه هوس رفتن به فیروز کوه به سرش بزنه و دوره با دوستاش شاید تو مسیر شرکت امیر می بود وتصادف نمی کرد و زنده می موند و هزار اما و اگر دیگه.
امیر باز رفت سمت حرفهای رویا، اینکه آنا هم برغم خواست خودش اومده تو این بازی مثل امیر.
یاد روزی افتادکه پدرش با آب و تاب از یه معامله جدید با ریاحی حرف می زد. امیر از قبل هم با ریاحی دورادور آشنا بود، پسرش رو هم دیده بود و البته همسرش رو ولی وقتی حرف از آناهید شد، آنا رو ندیده بود که به یاد بیاره ولی قصه آنا رو شنیده بود، رضا پسر شریک سابق پدرش چقدر یه شب راجع به آنا حرف زده بود، اینکه با سن کمش تاحالا 3 تا شوهر کرده، و اینکه الان شوهر نداره و اینقدر خوشگله و چشاش چنین و هیکلش فلان و ...و که رضا حاضر خودش داوطلبانه بره بگیردش، و چقدر حال امیر از رضا و آنایی که ندیده بود ولی وصف الحالش رو شنیده بود بهم خورده بود.
و اون روز پدرش با لب خندون اومده بود تا بگه ،تو معامله جدید ، عقد صوری امیر و آنا قراره بشه ،ضمانت جنسهایی که ریاحی روز عقد تحویل انبار سروستانی می ده و مهریه عروس خانم می شه ضمانت وجهی که قراره تا 6 ماه دیگه سروستانی به ریاحی بده، و طلاق و تمام.
romangram.com | @romangram_com