#در_دستان_سرنوشت_پارت_55

آنا بخاطر استخون بندی که داشت همیشه کمی بزرگتر می زد، و زیبایی ظاهری هم که داشت مزید بر علت بود که همیشه تو جمع به چشم بیادو مورد توجه قرار بگیره. رفتارهایی که خونواده باهاش داشتند اون رو تو اوج نوجوانی تبدیل به یک دختر کم حرف کرده بود، اصلا خجالتی نبود ، ولی یادگرفته بود حرف نزنه، بیشتر اوقات وقتش را با کتب خوندن و یا شنا پر می کرد. تو مدرسه دوستهای زیادی نداشت، و در واقع بیشتر همکلاسی داشت تا دوست.

هنوزم هر وقت یاد اون دوران می افتاد لبخندی از حلاوت عشق به لبش می اومد که به ثانیه نکشیده تلخی انجام کار لبخند را واسش به زهر خند تبدیل می کرد.

روزهایی که واسه آنا همه چیز هیجان داشت. تماسهای تلفنی شروین، حرفهایی که انگار خستگی و کسالت همه سالهای گذشته رو از قلب آنا سبک می کردند ولی چه زود بازی به آخر رسیده بود.

شروین 1 سال از آنا بزرگتر بود ، و منتظر بود تا بعد از اینکه اقدامات خرید دوره سربازیش انجام گرفت برای ادامه تحصیل بره آلمان پیش داییش، چیزی که تو اون ایام دغدغه و نگرانی آنا بود. ولی همیشه شروین بهش اطمینان می داد که به محض اینکه کار رفتنش درست بشه موضوع را با پدر و مادرش در میون بزاره و بگه که انا رو می خوادو آنا هم برای تحصیل و ازدواج با شروین راهی آلمان بشه. چقدر آنا پشت تلفن گریه کرده بود، چقدر خواسته بود که شروین نره، ولی شروین رفته بود، ر فته بود که با پدر و مادرش راجع به انا حرف بزنه،ر فته بود که آنا را هم ببره ، ولی آنا نفهمید چرا این رفتن بی بازگشت شد، و تو اولین سال رفتن و بی خبری از شروین چقدر خودش را سرزنش کرده بود، هر وقت یاد سیلی که تو گوش شروین زده بود می افتاد به اون حق می داد.

روزی که شروین یواشکی اومده بود خونه ریاحی تا به آنا توضیح بده که پدر و مادرش خواستند اول شروین بره و درسش را به انجام برسونه و بعد مو ضوع انا را مطرح کنند، و چقدر آنا اشک ریخته بود، و سیلی که آنا در جواب تلاش شروین برای بوسیدنش به اون زده بود، و رفتن قهر گونه شروین ، و رفتن و رفتن. ولی کمی بعد تر چقدر آنا به سادگی خودش خندیده بود.بعد ها دیگه اونقدر ها هم بچه نبود که رفتن شروین را به سیلی نسبت بده، انگار چشمش باز شده بود، یادش می اومد که چقدر شروین سعی داشت ترغیبش کنه به اینکه بیرون خونه هم را ببینند، به اینکه زمانی که مادر پدرش رفته بودند ختم یکی از دوستاشون شهرستان ، چقدر از آنا خواسته بود که بره پیشش، بعد ها ، وقتی غمش سبک شده بود تازه می دید،می دید و خدا رو شکر می کرد که آدم ترسویی بوده، و جرات دروغ گفتن و پیچوندن پدرش و مینو رو نداشته برای رفتن پیش شروین. حساب دو دوتا چهار تا بود ولی گاهی آدمها کور می شن. بعد ها می فهمید چرا شروین 3 ماه به رفتنش می بایست به آنا نزدیک شه، و هزار چرای بی جواب. ولی اینروزها آنا خیلی هم از اون اتفاق ناراحت نبود، هر شب با عشقش حرف می زد، ولی اون شروین نبود، شروین عشقش نبود، تجربه ای بود که شاید دیگه برای آنا به حقیقت نمی پیوست. کسی که شبها آنا باهاش حرف می زد کسی بود که عشق آنا بود و لی شروین نبود. یه عزیز خیالی.

دکتر به آنا گفته بود که هر چی بیشتر به این موجود خیالی دل ببنده و عشق بورزه دیرتر می تونه به یه زندگی عادی برگرده، هر چند دکتر نمی دونست وجوددنیای حقیقی برای آنا چندان هم اهمیت نداره. خوابیدن و بودن تو دنیایی که رویای آناهیده، به مراتب جذاب تر از دنیایی بود که پدرش برای آنا ساخته بود. آنا هیچوقت ازشروین بیزار نشده بود.

شروین هرچند با نیت ناپاک به آنا نزدیک شده بود ولی این شانس را به آنا داده بود که چیزهایی رو تجربه کنه ، شاید دیگه نتونه، دلواپسی و دلهره، تپش قلبی که به آنا دست می داد، دستهایی که یه لحظه داغ بودند و یه لحظه سرد، انتظاری که کشنده بودو ولی با شندین صدای شروین همه از بین می رفت.دلتنگی که هنوز دقیقه ای از رفتن شروین نگذشته پا به دل آنا می گذاشت. گرمی قلبش و....

گاهی آنا فکر می کرد کاش همه بدبختیهای زندگیش تبعیض های پدرش بین و اون و ارس بود ، یا حتی اومد و رفت شروین به زندگیش. بعد شروین خیلی طول کشیده بود که روحیه اش رو بدست بیاره، چون جسمش رو پا بود، مثل قبل نه خانی رفته نه خانی اومده. می رفت و می اومد، کسی حتی یکبار هم ازش نپرسیده بود چرا همون چند کلمه ای رو هم که قبلا تو خونه حرف می زنی دیگه نمی گی؟

نتونسته بود کنکور خوبی بده ، گرچه تو مدرسه چندان هم درسخون نبود، تنها معجزه زندگی تحصلیش قبول شدن تو رشته آی تی دانشگاه آزاد یکی از شهرهای جنوبی بود که با اعمال نفوذ پدرش مهمان شده بود به تهران اونهم برای دو ترم،.

ولی 19 سالگی برای آنا شروعی را رقم زد که هیچوقت تصورش را هم نداشت.

یادش نمی رفت که یدفعه چقدر شده بود مرکز توجه.

تو مهمونی های ، دیگه مینو لباسهاش را انتخاب نمی کرد، تو تعطیلات می تونست برنامه بده کجا برن ناهار یا مهمون بیاد یا نه. آنا فکر می کرد بزرگ شده ، چقدر همه چیز عوض شده، فکر می کرد شاید مال دانشگاه رفتنه، آرزو می کرد کاش جند سال جهشی خونده بود تا زودتر به این مرحله برسه.

خیلی طول نکشید که انا متوجه شد علت این همه تغییر ناگهانی رفتاری اعضای خونواده چیه. شبی که پدرش با مینو از یه مهمونی کاری برگشتند ، و تا ساعت 1 از توی سالن صدای حرف و صحبتشون می اومد. حساب کتاب، بحث و جدل .خنده.

صبح اول وقت مینو و پدرش اومده بودن پیش آنا و خیلی راحت به آنا گفته بودند که چه خوابی براش دیدن.هنوزم هر وقت آنا به اون روزها بر می گشت ، صدای نحس پدرش و مینو تو گوشش می پیچید.

_بابا یعنی چی؟

*ببینم عزیزم. هیچ جای نگرانی نیست. می دونی اینجوری ما یه تضمین محکمی داریم که نصوحی نمی تونه دبه کنه. چون مبلغی که باید به ما بده معادل مهریه تو میشه، و ما تا زمانی که تصفیه نکردیم ، معادل مهر تو از اموالشون را توقیف نگه می داریم.

_بابا شما حالتون خوبه؟ من شوهر کنم واسه اینکه معامله شما ضامن داشته باشه؟

*بابا شوهر چیه؟ فقط اسم پسرش تو شناسنامه تو هست. تو اصلا پسره رو یکبارم نمی بینی. خارجه. یه روز می ای محضر واسه عقد امضا میدی، چند ماه دیگه هم واسه طلاق.

romangram.com | @romangram_com