#در_دستان_سرنوشت_پارت_54
_یعنی اگه...
*بسه دیگه. بگیر بخواب.دیگه هم با بابات و ارس لج بازی نکن. الان هر دو عصبی هستند.جا انگشتاشون رو صورتت مونده.شب به خیر.
_شب بخیر.
_راستی می شه شارژرتون و بدین، گوشیم خاموشه.
*نخیر لازم نیست. ما که پیشتیم. با کی کار داری؟
_هیچ کس.
*پس گوشی می خوای چیکار؟
_می خوام اهنگ گوش کنم.
*می گم ارس آی پادش رو واست بیاره.
_نه. نمی خوام ارس رو ببینم. اصلا نمی خوام.
*پس بگیر بخواب..
آنا تو سکوت شب از این دنده به اون دنده می شد. انگار همه این اتفاقات خوابه ،نه یه خواب یه روزه، یه خواب چند ساله.
از خبر اینکه مینو مادرش نیست، از درگیری مینو با فخری، از قبر مادرش، از اطلاعاتی که هیچ جوره نتونسته بود بدست بیاره از خونواده مادری، علت ازدواج زوری مادر و پدرش، تنفر پدرش از مادر، ورود مینو ،اینها رو هزار بار دوره کرده بود، یادش نمی رفت که وقتی 13 سالش بود چقدر با فخری جون سعی کرده بودند یه اطلاعاتی از خانواده مادریش پیدا کنه ولی همه بی ثمر آخرم که فخری جو ن رو از خونه بیرون کرده بودند، هم فخری هم رویا که خواهر زاده فخری بود و مثل یک خواهر با آنا از بچگی تو اون خونه بزرگ شده بود، پدر مادر رویا وضع مالی خوبی نداشتند به همین خاطر هم رویا رو از 1 سالگی به شهر فرستاده بودند تا با خالش و تو خونه ریاحی زندگی کنه. ولی همه این کابوسها در برابر اتفاقاتی که بعد ها تو زندگی انا افتاده بود اونقدر ها هم ناگوار نبودند. فخری برگشته بود ده، و تو 40 سالگی شده بود زن پسر خاله زن مردش، رویا پیش خونوادش، ولی آنا، همینطور بی قرار و کلافه مونده بود تو خونه پدری ،خونه ای که فقط در دیواراش اسم خونه رو یدک می کشید برای آنا.
ایرج ریاحی، پدر آنا، تاجری بود از یه خونواده از هم پاشیده، دو تا از برادراش امریکا زندگی می کردند و پدر و مادرش تو 5 سالگی انا تو تصادف کشته شده بودند و عمو ها هر 5 سال یکبار یکسری ایران می اومدند و بقیه فامیل هم فقط تو بعضی مراسم های عروسی و عزا حضور داشتند.ولی مینو دختر تاجری بود که از سالها قبل ساکن دبی شده بود و به دلایل سیاسی هیجوقت ایران برنگشته بود ،و فقط هر از گاهی دو تا از دوخترخاله های مینو تو مهمونی های ریاحی شرکت داشتند. ولی به جای تمام فامیلهای نداشته ، دوستا و شراکهای تجاری پدرش تو دوره ها و رفت اومد های خونواده ریاحی شرکت داشتند.
آنا هر وقت می خواست خاطراتش رو ورق بزنه، سریع می رسید به 19 سالگیش، اینقدر بقیه اتفاقات در مقایسه با شروع نامیمون 19 سالگیش کم جلوه بودند که گاهی حتی آنا زحمت فکر کردن به اونها رو هم به خودش نمی داد چیزهایی مثل حضور ارس ، پسری که 4 سال از آنا کوچیکتر بود ولی تو 19 سالگی شده بود دست چپ و راست پدر مادرش.
تبعیض هایی که بین ارس و آنا بود. سفرهایی که ارس همراه پدرش می رفت و آنا هرگز.
عشقی که در 17 سالگی به سراغش اومده بود، شروین پسر یکی از دوستای پدرش بود که آنا نفهمید چطور شد تا بخودش اومد دید همه چیز و همه کس واسش شده شروین، با اون همه رفت و امد و مهمونی، واسه کسی گرم گرفتن بچه هایی که بعضا حدود 10سال بود با هم رفت و امد داشتند و هم بازی بودندچندان عجیب هم نبود، یا بهتر اینکه اهمیت چندانی نداشت،
romangram.com | @romangram_com