#در_دستان_سرنوشت_پارت_52


*یه قرصی چیزی بده بخوره. تا صبح بخوابه بیاد رو فرم.

_ می ترسم دوباره حساسیت بده. دکتر گفته چند وقت یه بار باید قرصا رو عوض کنه.

*خوب از تو کیف بردار. حتما اینهایی که الان می خوره بهش می سازه.

_اکی برم ببینم چه حاله.

*ببین شایدم اون فلوکستین ها رو نخورده که بهش فشار اومده.

_باشه

_آناهید. آناهید جان . پاشو گلم.

آنا بلند شد نشست. ولی هنوز هر از گاهی بی اختیار اشکش سرازیر می شد.

_پاشو دست و روت رو بشور. اینقدر بابات رو حرص نده. آخه این چه کاری بود کردی؟ جلو اسدی و پسرش آبرو واسش نمونده.

*چرا من رو نبردین؟اصلا شما که ایران بودین.چرا گفتین می رین دبی.

_ما رفتیم دبی. ولی اونجا کارامون حل نشد مجبور شدیم برگردیم. تو رو هم نمی تونستیم ببریم. اولا که تو پاست تموم شده بود، بعدم تا ما می خواستیم بریم منت آقای سروستانی رو بکشیم بیاد محضر واسه پاس تو ،که خودش 4 روز طول می کشید، خود پاسم که 2 هفته، دیگه خودت بگو، ما می تونستیم تو رو ببریم؟

_می تونستیم؟

*نه.

_دیدی زور قضاوت کردی؟ بعدم ما نمی خواستیم تو خیلی درگیر این مشکل بشی.

*چی شده؟

_هیچی گلم. یکم معامله ها ی بابات به مشکل برخورده. نزدیکه ورشکست بشیم. ولی اگه سروستانی بتونه شرایط بابات را بپذیره، هم ما زود تر از این وضع در میایم، هم طلاق تو رو میده، منم که یادته بهت قول دادم این دفعه رد شه دیگه نزارم بابات پا تو رو بکشه وسط این معاملات. اصلا دوباره می ری دانشگاه. درست و تموم می کنی، ایشالا می ری سر خونه و زندگی اصلیت.

*چرا خونمون مصادره شده؟


romangram.com | @romangram_com