#در_دستان_سرنوشت_پارت_5

_اکی ، الان می ام دنبالت .

_فرهاد جان شرمنده، می شه از خواهرت یه مانتو و روسری ادمی زادی بگیری واسه اوشون.

_حتما، سند چی؟ سند لازم نداری؟

_ حرفی که نزدند ولی می ارم، حوصله اینکه دوبار دوبار برم و بیام روندارم.

_باشه منم اومدم، حاضر شو.

تو راه فرهاد خیلی سعی کرد امیر رو که گرفته به جلوخیره شده بود رو از فکر در بیاره ولی موفق نشد.

بعد از ورود به راهروی منتهی به اتاق افسر نگهبان، امیر یه لحظه چشمش به دختری افتاد که قبلا دیده بودش ، دختری که تو اولین دیدار دو تا حس متفاوت به امیر داده بود یه حس منفی یه دختر جیغ جیغوی آتیشپاره که همه رو حریفه و یه حس مثبت از اینکه مثل شیر حاضر بود واسه دوستش سینه سپر کنه و کم نیاره، ولی هر چی بود رفتارش خیلی سریع تکلیف امیر را با این همسر کذایی مشخص کرده بود . با هر قدمی که به سمت دختر می رفتن امیر می تونست خشم رو تو نگاش ببینه ولی امیرم آدمی نبود که کم بیاره. فرهاد که شرح ما و قع را قبلا شنیده بود سریع طرف را شناخت و زیر گوش امیر زمزه کرد:

_امیر خانم شیره خیلی از دستت شاکی. خدا رحم کنه.

_دارم می بینم.

رویا به سمت امیر و فرهاد اومد.

_جناب فرهادی ، خوشحالم که خودتون تشریف اوردین.

امیر توجهی به تیکه رویا نکرد و رفت سمت اتاق افسر نگهبان ولی قبلش چادری رو که فرهاد اورده بود گذاشت تو دست رویا.

_این چیه؟

_مگه لباس پوشیده نمیخواستین؟

_آخه اینکه چادره؟ آنا نمی تونه خودش را جمع کنه.

_بله پیداست که ایشون نمی تونن خودشون را جمع کنن. ظاهرن کسی هم نیست که ایشون را جمع کنه، که سر از اینجا در نیاره.

_حواست به حرف زدنت باشه جناب. آنا کار اشتبای نکرده.

_بله ، بله شما صحیح می فرمایین. البته اگه از چند مورد فاکتور بگیریم.

romangram.com | @romangram_com