#در_دستان_سرنوشت_پارت_4
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه گوشی را قطع کرد.
احمدی رفت سمت رویا.
_خوب خانم اگه مسائل را مدیریت فرمودین لطفا بیرون باشین تا زمانی که آقای سروستانی بیان.
رویا چپ چپی نگاه کرد و از جاش بلند شد و به سمت در رفت
امیر کلافه تلفن را قطع کرد ، قصد بلند شدن داشت که پشیمون شد سریع شماره فرهاد را گرفت.
_به به، سلام امیر خان، چطوری؟
_سلام فرهاد جان،کارت داشتم.
_امر بفرمایین جناب.
_فرهاد دارم می رم کلانتری.میتونی باهام بیای؟
_چی شده امیر؟
_چیزی نیست دارم می رم همسر گرامیم را از حبس آزاد کنم.
_چی؟ چی می گی تو؟
_نمی دونم والا ، از کلانتری زنگ زدن برم خانم را تحویل بگیرم.
_جریان چیه؟
_چه میدونم ، معلوم نیست چه غلطی کرده، اون دختره ، دوستش از کلانتری زنگ زد. دکش کردم. حالا باباش زنگ زده بابا ، بابا هم زنگ زد که باید برم.ظاهرن ریاحی دبی هست ، وکیلش هم همراهشه، کسی نیست بنده باید برم.
_مگه قرار نبود بعد 6 ماه طلاق بدی؟
_ بله ولی هنوز 3 ماهم نشده.
romangram.com | @romangram_com