#در_دستان_سرنوشت_پارت_3
_خانم 5 تا تلفن کردین، فکر کنم بهتره تشریف ببرین فردا سر صبر با همسرشون تشریف بیارین.
_آقا من مسئولیت دارم اگه خالم بفهمه من این دختر و تو این شرایط ول کردم خدا می دونه چیکار می کنه. شما اجازه بدین من یه تماس دیگه بگیرم، مطمئن باشین حله.
_شماره رو بفرمایین من میگیرم.
_نه شما تلفن خانم ریاحی رو به من بدین یه تماس خارج از کشور دیگه باید بگیرم.
_بفرمایین.
احمدی دیگه از دست این دختر کلافه شده بود، امیدوار بود این تماس آخر قضیه رو حل کنه، که صدای جیغ جیغ کردنش پشت تلفن باعث شد احمدی از جاش بلند شه بره به سمت تراس .
_آقای ریاحی ، این مردک اصلا بروی خودش نیاورد.
_...
_من نمی دونم شما خودتون زنگ بزنین. به خدا تا قبل 12 نیاد بلند می شم می رم دم در خونش، با داد و بیدا می آرمش اینجا.
_...
احمدی دیگه کم کم داشت از این وضعیت خندش می گرفت. معلوم بود طرف هنوز داره حرف می زنه ولی بازم این دختر گوشی را بعد از تموم کردن حرفاش با عصبانیت قطع کرده بود.
_خوب سرکار خانم ، چی شد؟
_می ان جناب سروان.شک نکن که میان. و گرنه خودم می رم کشون کشون می ارمش.
_لطفا وقتی دارین کشون کشون می اریشون بگین یه مانتوی بلند و روسری مناسب هم برای همسرشون بیارن. چون ظاهرن فراموش کردین بهشون بگین.
_بله حتما ،الان اگه اجازه بدین من یه زنگ دیگه بزنم اونم حله.
احمدی دیگه جوابی نداد.
رویا سریع شماره سروستانی روگرفت. و هنوز زینت الو نگفته شروع به حرف زدن.
_به اون آقاتون بگین می آد اینجا یه مانتو و روسری پوشیده هم بیاره.
romangram.com | @romangram_com