#در_دستان_سرنوشت_پارت_49
_به فرهاد خان. این طرفها
*سلام. می شه بیام تو؟
_مگه اومدی پشت در بمونی؟بیا تو.
_چیزی می خوری بیارم؟
*نه بیا بشین کارت دارم.
_چی شده فرهاد؟ چرا تو همی؟
*بشین می گم.
_بفرمایین.
*امیر اشتباه کردی به ریاحی زنگ زدی.
_چرا؟
*امیر آنا از تو کمک خواسته بود. این یعنی اینکه نمی تونسته از کس دیگه ای کمک بگیره.
_فرهاد تو چته؟ این رویا خانم چی گفته زیر گوشت که عوض شدی.
*چیز خاصی نگفته.
_پس تو چرا این رو به اون رو شدی. تو که غریبه نبودی و نیستی. تو که می دونی این اسم و رسم تو شناسنامه فورمالیته معامله بابا با ریاحی ! نه من خواستم و شاید نه آنا. 3 ماه پیش که یادت نرفته، همین رویا خانم چی گفت و چه کرد که من رو روشن کنه. حالا چرا اینقدر آنا آنا می کنی؟
*امیر من کاری به این حرفها ندارم ولی امشب، نمی دونم فکر کنم اشتباه کردی.
_فرهاد درست حرف بزن. من علم غیب ندارم. بگو چی شده؟
* می گم تا ایشالا امشب از وجدان درد خوابت بره.
_فرهاد می خوای بگی بگو و گرنه بلند شو برو.
romangram.com | @romangram_com